چهارشنبه 14 تیر 1391 | 16:41
علی از همان دوران کودکی متفاوت بود
علی از همان دوران کودکی متفاوت بود

وبلاگ(‌شهید من) نوشت:

شهید علی هاشمی

تاریخ تولد :اهواز-1340

تاریخ شهادت:4 تیر1367- جزیره مجنون

مهربان

علی از همان دوران کودکی متفاوت بود زمانی که به مدرسه می رفت 2 شیفت بودند. از ساعت 7 تا 12 بعد از ظهر، مسیر دور بود. به او پول می دادم که با ماشین برود اما او پولش را پس انداز می کرد و بعد از من می پرسید مادر خرجی دارید یا نه؟ اگر پول نداری من بهت می دم. می گفت من پیاده تا مدرسه می روم و پولم را پس انداز می کنم. یه روزی یکی از همسایه ها که شوهرش بیکار بود از من پول خواست علی پرسید مامان چه می خواد؟ گفتم 5 ریال پول قرض می خواد من که ندارم. علی 1 تومان از جیبش درآورد و گفت: 5 ریال را بده به زن همسایه و باقی آن را هم خودت برای خرج منزل بردار. در روزهای بارانی هم پیاده می رفت و می گفت: این پول لازم می آید همیشه دستش به کمک بود بسیار مهربان و رئوف بود.(راوی: مادر شهید)

خواستگاری

شب خواستگاری مادرش گفت: که ما فردا شب برای صحبت های آخر می آئیم. فردا شب که شد ساعت 8 شب آمدند. حاج علی مثل شب قبل با لباس فرم سپاه از منطقه آمده بود و من با ایشان توی اتاقی نشستیم و با هم صححبت کردیم البته بیشتر او صحبت می کرد. خوب بخاطر دارم که گفت: هدف از ازدواج این است که سنت پیامبر و دستور اسلام را اجرا کنم در روش زندگی ما باید حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) را الگوی خودمان قرار دهیم و شرایط زندگی من این گونه است ممکن است یک روز در کنار شما باشم و شاید تا آخر عمر نباشم و به این مسئله تاکید داشت و اینکه مرد انقلابم و زندگیم دست خودم نیست. کتاب ازدواج در اسلام را بمن داد تا مطالعه کنم و گفت: اگر با این شرایط من راضی هستی بسم ا... و اگر هم نه مشکلی نیست واقعا تمام حقایق خودش را برای من گفت.(راوی: همسر شهید)

پدر خوب

چیزی که در او بسیار متمایز بود، تبسمی بود که هنگام آمدن به خانه هدیه همیشگی او بود. او همیشه مهربان، فداکار، متین، صبور و با خدا بود؛ و زبان من قاصر است از بیان محبتها و فداکاری های او. وقتی شهید به خانه می آمد و زنگ خانه را می زد بچه ها از نوع زنگ زدن وی متوجه می شدند که پدرشان آمده و هر دو با هم می دویدند تا دررا باز کنند، اما حسین که زرنگ تر بود زودتر در را باز می کرد و زینب ناراحت می شد و گوشه ای می نشست، وقتی علی دلیلش را پرسید و متوجه موضوع شد، از آن وقت، هر بار این اتفاق تکرار می شد، شهید بر می گشت و از حیاط بیرون می رفت و می گفت زینب باید در را باز کند و او با این کار زینب را بی نهایت شاد می کرد.(راوی:همسر شهید)

خواهر

ما برادر و خواهر، خیلی به هم وابسته بودیم و ارتباط تنگاتنگی داشتیم. او قبل از جنگ دیپلم گرفت و در همان زمان در دانشگاه علوم پزشکی موفق به درجه قبولی شد ولی از ورود به دانشگاه انصراف داد و به جبهه رفت. وی به عنوان پاسدار به سپاه حمیدیه رفت، ولی به وصیت سردار علی نظر آقایی فرمانده سابق سپاه حمیدیه که قرار شد پس از شهادت وی حاج علی جانشین او شود، به این سمت منصوب شد. ایشان فرمانده سپاه ششم امام جعفر صادق خوزستان بود. حاج علی از هر نظر زبانزد خاص و عام بود. برای مادر فرزندی رشید، برای خواهرانش برادری کریم، برای فرزندانش پدری عظیم و برای مردم ایرانش فرماندهی قوی و جسور بود. حاج علی چند شب قبل از مفقودیت خود عکسش را به عکاسی برده و به تعداد خواهرانش چاپ و قاب گرفته و هر شب به خانه یکی از خواهران می رفته و یکی از قاب عکسها را به عنوان یادگاری به آنها می داد ...ما به داشتن چنین برادری افتخار می کنیم و آرزو می کنیم که همیشه روحش شاد باشد و از ما راضی.(راوی:خواهر شهید)

گریه

بعد از مفقود شدن حاجی من رفتم توی اتاق آنقدر گریه کردم تا سه چهار روز من فقط گریه می کردم طوری که از بچه هام خجالت می کشیدم من خیلی به علی وابسته بودم همش می گفتم خدایا کمکم کن. زندگی رو برا شوهر و بچه هام زهر کرده بودم. یه روز دیگه خودش اومد توی خوابم خوابیده بودم روی زمین بعد از نماز صبح بود، با یک دشداشه سفید همین جوری که بغلش کرده بودم همدیگر رو می بوسیدیم و گریه می کردیم قربون محاسنش برم تمام ریش هاش از گریه خیس شده بود اشک های من هی می چکید روی آنها گفتمش: حاجی بلند شوگفت: "من نمی توانم بلند شوم" گفتم چرا؟ گفت:"من کمرم شکسته"،  گفتم برای چی قربونت برم گفت: " من از اشک های توکمرم شکسته" گفتم: دیدی که فلانی چی میگه؟ میگه تو شهید شدی. گفت: "دیگه باید راضی باشی به رضای خدا" قشنگ این رو بهم گفت وقتی از خواب پریدم همینجوری گریه می کردم. برای شوهرم تعریف کردم گفت:" دیگه می خوای چه جوری باهات حرف بزنه که قبول کنی؟ " از اون موقع تا حالا سعی کردم دیگه با خودم کنار بیام.(راوی خواهر شهید)

بسیجی ساده

در شهریور ۱۳۶۰ در عملیات شهید رجایی و باهنر درکرخه شهید مجید سیلاوی شهید شد. بعد از عملیات حاجی را دیدم.... گفتم: حاجی سیلاوی شهید شد.اولین بار دیدم حاج علی هاشمی نشست بعد گریه کرد.

اولین بار در عمرم دیدم که گفت: "کمرم رو شکست مجید کمرم را شکست"

 فقط یکبار دیدمش. والا همیشه تو لحظات سخت جنگ ایشون خونسرد بود، با درایت تصمیم می گرفت و دستور می داد

و کارش را انجام می داد و رفتارش مثل یک شخص عادی بود اصلا وقتی جایی می رفتیم مثلا وقتی قرارگاه مشترک می رفتیم.....وقتی می گفتند با هم چند نفری بیایین داخل اصلا نمی دونستندعلی هاشمی کدوم یکیمونه.فقط می دیدند  یک عده ای لباس بسیجی تنشان است، راحت می اومد داخل بدون اینکه خودش را معرفی کنه پشت سر ما می اومد. هی نگاه می کردن

بعد می گفتن علی هاشمی کیه؟ می گفتیم: ایشون علی هاشمی هستن. تعجب می کردن چون فکر می کردن علی هاشمی

 یک شخصیه که سر و وضع آنچنانی داره یا محافظ داره در حالیکه اینجوری نبود. (راوی: سید طالب موسوی - همرزم شهید)

افتخار اسارت خود را به صدام نداد

علی هاشمی سرداری، سرافراز و سیدالشهداء سرداران گمنام است، مناعت طبع شخصی ایشان ناشی از تربیت خانوادگی و رسومات قبیله‌ای و قومی در حیات و کسوت رزمندگی‌اش در شهادت و کسوت عند ربهم یرزقون نیز تداوم پیدا کرده است.

از روزها‌ی آغازین ناپدید شدن علی هاشمی در ماه‌های پایانی جنگ به دلیل شناخت نزدیکی که از علی داشتم هرگز سرنوشتی غیر از شهادت برای سرنوشت او در ذهنم رقم نمی‌زد چرا که می‌دانستم علی هاشمی هرگز افتخار اسارت خودش را به عنوان فرمانده یک قرارگاه به صدامیان نخواهد داد و برای جلوگیری از این امر تا آخرین گلوله خواهد جنگید.

علی هاشمی کرخه کور را به کرخه نور و هور را به منطقه‌ای برای عبور از بن‌بست جنگ نابرابر تبدیل کرد.

مشهورسازی هور گمنام، آماده‌سازی آن، شناسایی آن، تمهید مقدمات لازم برای غلبه بر مزیت‌های دشمن با رعایت غافلگیری، ناکار آمدسازی قدرت آتش دشمن (ادارات و توپخانه) و ناممکن‌سازی بکارگیری قدرت زرهی و کم‌تاثیرسازی قدرت برتر هوایی دشمن نکات چهارگانه‌ای است که در فعالیت توأم با سکوت، قرارگاه سری نصرت توسط علی هاشمی رقم زده شد و در آن سال‌های سخت 62 و 63 هور را معبری برای پیروزی بر اراده حبلی شکست‌ناپذیری دشمن مبدل ساخت و این مهم به جز از علی هاشمی و تیم بومی‌اش برنمی‌آمد. (راوی:دریابان علی شمخانی)

منبع مطالب:راسخون-وبلاگ شهید علی هاشمی-فارس

 

به یارانش گفته بود «ما مقلد امام خمینی (ره) هستیم؛ جزایر را از دست نمی‌دهم؛ اگر جزایر برود من هم می‌روم»

در آخرین لحظات تاکید می کرد که من آخرین شخصی خواهم بود که از جزیره خارج می شوم......

چه مردانه به قولش عمل کرد....چند سال از جنگ گذشت....پیکر خیلی از شهدا تفحص شد....بعد 22سال حاج علی آخرین نفری بود که از جزیره اومد....اومد تا دل رهبر رو شاد کنه....

پی نوشت 1:در کربلا...گران می خرند و گران می فروشند...آن جا می روی اگر...

هر آنچه داری ببر...

دلتنگ کربلا و بین الحرمینم.....زیر قبه سید الشهدا....حرم حضرت ابوالفضل العباس....

پی نوشت2: چند سالی که موقع اعیاد شعبانیه رو کنار حرم ثامن الائمه بودیم....ولی امسال نشد...دلم گرفته...پارسال این موقع رواق امام خمینی....حاج سعید چه کرد با دلمون با مناجات شعبانیه.....آه آقا...ما رو اینجوری تنبیه نکن...نگاه رئوفت را از ما نگیر...ما دلمون که  برای کربلا تنگ میشه میایم پیشت میگیم آقا سلاممون رو به ارباب برسون...آقا.....یا علی ابن موسی الرضا....

پی نوشت برای دایی: نفسم بسته به لبخند نگاهت بهترینم....از من دریغ نکن نگاهت را...دعایت را.....

 

منبع : م/پ/44

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.