تازه در برونمرزي شلمچه شروع به كار كرده بوديم. آقا مجيد پازوكي مسئول بود. قرار شد من هم بروم شلمچه و آقا مجيد زحمت كشيده بود من را به عراقيها معرفي كرده بود. دستور اين بود كه براي جلوگيري از حساسيت عراقيها، نگوييم كه از بچههاي زمان جنگ هستيم. آقا مجيد كه آثار جراحات زمان جنگ روي دستش بود، به عراقيها ميگفت دستم را سگ گاز گرفته و بساط خنده هميشه فراهم بود. عراقيها هم منظور آقا مجيد را نميفهميدند.
عراقيها من را با نام حاج قاسم، داراي مدرك دكتري و فارغالتحصيل از امريكا ميشناختند. وقتي بهم گفت كه جريان چيه، همهاش خدا خدا ميكردم كسي مريض نشه كه آبروي دكتر نره.
عراقيها، خصوصاً افسر مسئول آنها، خيلي دوست داشت از وضعيت اجتماعي امريكا اطلاعاتي داشته باشه. سعي ميكرد به من نزديك بشه. من هم كه تنها سفر برون مرزي ثبتشده توي زندگيام عراق بود كه اون هم با جنگ همراه بود، سعي ميكردم طفره برم. يه روز ازم پرسيد: «بلدي انگليسي صحبت كني؟» من براي جلوگيري از آبروريزي گفتم كه دستور صحبت كردن ندارم و از اين جور قصهها.
اما عاقبت بلايي كه ازش ميترسيدم، سرم آمد: افسر عراقي آمد پيشم و گفت: «همسرم مريضه و پاش ورم كرده.» من خودمو جمع و جور كردم و گفتم: «فردا برات دارو ميآورم.» وقتي آمديم ايران، كميسيون پزشكي با حضور من، آقا مجيد، راننده بيل مكانيكي، آشپز و راننده تريلي تشكيل شد و قرار شد بيخطرترين راه را انتخاب كنيم. توي مقر مقداري خمير دندان تاريخ مصرفگذشته داشتيم. برداشتم با رب گوجهفرنگي مخلوط كردم و توي تكه كاغذي پيچيدم و گذاشتم توي يخچال.
صبح وارد خاك عراق شديم. افسر عراقي سراغم آمد و من داروي اختراعي را بهش دادم و گفتم: «از اين دارو تو ايران نيست. من اين را از امريكا با خودم آوردم. خيلي كميابه. روزي سه وعده به محل ورم بمال و خوب گرم نگهدار. انشاءالله خوب ميشه.»
حدود يك هفته گذشت كه اين افسر عراقي دوباره پيدايش شد. مرا بغل كرد و دائماً ميگفت: «حاج قاسم! تو طبيب حاذقي هستي.»
وقتي برگشتيم، گفتم: «مجيد، ثبت كن! خميردندان و رب گوجه براي ورم پا خوبه.»
دیدگاه ها