شب بود، تو جزيره امالرصاص. چون نتوانسته بوديم برويم جزيره بلجانيه قرار بود از طريق پل جزيره امالرصاص به امالبابي و از اونجا به جزيره بلجانيه بريم كه مأموريت اصلي گردان ما بود.
چون خط دير شكسته شده بود و اغلب غواصها داخل آب يا تو ساحل جزيره زخمي و شهيد شده بودند، ما بايد خيلي سريع حركت ميكرديم تا به محل مأموريت اصلي خودمان برسيم و كار پاكسازي را به بچههاي بعدي بسپاريم كه اين خودش خيلي خطرناك بود، اما چارهاي هم نداشتيم!
با هر سختي بود خودمون را به سر پل امالبابي رسونديم. ابتداي پل عراقيها يك ديوار بتوني با بلوك درست كرده بودند و روي پل با تانك و انواع سلاحهاي سبك و سنگين مقاومت ميكردند. چهار گروه شديم كه هر كدام از يك طرف پل توي زماني مشخص بايد حركت ميكرديم. من با يك نفر غواص كه نميدونم كي بود، از بچههاي گردان يونس(ع) لشكر، داخل سنگر بوديم و منتظر رسيدن وقت حركت، از همون اول كه اون بندة خدا اومد داخل سنگر، ديدم خيلي بيحاله و اصلاً حواسش نيست. با خودم گفتم اين خودش رو از آب نميتونه بيرون بكشه، عراقي كشتن پيشكش. شايد به همين خاطر اصلاً تحويلش نگرفتم. فقط يادمه غرغركنان گفتم: داداش تا گفتم حركت كنيد بايد سريعاً خودمون رو به سنگر دوشكاي عراقيها برسونيم و اگه بيحال باشيم و نتونيم خودمون رو به موقع برسونيم، كل كار بچههاي قبلي ما ضايع ميشه و عراقيها برميگردند سر جاي اولشون و...
هر چي حرف زدم ديديم هيچ جوابي نميده، يه لحظه تو نور منور نگاهش كردم، سرش رو گذاشته بود رو ديوارة سنگر و خواب رفته بود. با عصبانيت به سراغش رفتم كه بابا ما هم نخوابيدهايم و الآن وقت خواب نيست كه. با ديدن اون صحنه خشكم زد. تركشي به كمرش خورده بود و از بس خون ازش رفته بود به شهادت رسيده بود. وقتي به ابراهيم رنجبران گفتم شهيد شده، اومد جلو از نزديك ديدش. اول بوسيدش، بعد گفت اللهاكبر به اين قدرت. گفتم چي شده مگه! گفت: ابتداي جزيره اين بنده خدا مجروح شده بود. چون نيرو كم بود هر كاري كرديم برنگشت و پا به پاي ما تا اينجا خودش رو رسونده... پيكر مطهرش همون جا براي هميشه ماند.
برادر: محمد احمدیان
دیدگاه ها