یکشنبه 14 اسفند 1390 | 14:05
آرزوها

ذبيح الله از جبهه آمده بود و حسابي با بچه ها گرم گرفته بود. صداي در آمد. «حسن لهروي» بود؛ آمد توي منزل، وقتي چشمش به صحنه هاي عاطفي پدر و فرزندان افتاد، رو کرد به او و گفت: «عامري جان! بهتره از اين به بعد تو بموني و به بچه هات برسي! تو ديگه نبايد بري! من جاي تو مي رم. اين بچه ها پدر مي خوان! اگه تو شهيد بشي، اين چهار تا بچه ...! بيا و از رفتن بگذر!»

ذبيح گفت: «خدا نعمت هاش رو بر من تمام کرده. زن خوب، بچه هاي خوب! نعمت هاي جورواجور به من داده. يک چيز فراتر از اين ها ازش خواسته ام. براي رسيدن به اين مقصد! نگران بچه هاي من نباش، خدا شيرزني به من داده که به خوبي مي تونه از عهده ي همه ي کارهاشون بر بياد!»

هنوز لبخند بر لب داشت. رو به حسن کرد و گفت: «ناقلا! فکر مي کني من رو زمين گير کني و خودت شربت شهادت رو بخوري؟ نه حسن جان! شما بمون، جووني، آرزوهاي جورواجور داري، ما به آرزوهاي دنيايي مون رسيده ايم!»

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.