در سن 18 سالگي ازدواج كردم و به عنوان نگهبان در اداره كشاورزي زرند مشغول كار شدم. پسر بزرگم هم بعد از اتمام خدمت سربازي آمد كنار من و انباردار جهاد شد.
اگرچه من مستقيماً در جنگ شركت نكردم، اما كارهاي پشتيباني و تداركاتي زيادي انجام دادم. در جزيره مجنون خط نگه دار بودم. گاهي در كار آشپزي شركت مي كردم و بعضي اوقات مجروحان را به عقب مي بردم.
يك شب در سوسنگرد بعد از نماز شب خواب ديدم پسرم ناراحت است. صبح كه بيدار شدم، از فرمانده درخواست مرخصي كردم و رفتم اهواز. در سه راه خرمشهر، يكي از دوستان پسرم را ديدم و بعد از تعريف خوابم جوياي احوال پسرم شدم.
گفت: ‹‹حالش خوب است؛ بعثي ها شيميايي زده اند و او در حال جابه جايي مجروحان است. خواب شما حقيقت داشت، سيد محمود خيلي ناراحت است، چون تعداد زيادي از رزمندگان شيميايي شده اند››.
تصميم گرفتم به سيد محمود و دوستان ديگر در اين مصيبت كمك كنم. همراه آن رزمنده به منطقه رفتم و در كار حمل مجروحان شركت كردم. از اينكه پسران دليري داشتم كه دوشادوش پدرشان در دفاع از ميهن تلاش مي كنند، خيلي خوشحال بودم و خدا را شكر مي كردم كه چنين نعمت هاي ارزشمندي به من ارزاني كرده است.
دیدگاه ها