قولش قول بود
مرا هم برده بود کردستان. سپاه آنجا به ما هم خانه داده بود. ظهر که آمد خانه پرسيدم: «مرخصي نمي گيري بريم ديدن پدر و مادر من و خودت؟»
گفت: «چشم. قول مي دم اين آخرين ماموريتم باشه. بعدش خلاص.»
نهارش را که خورد. رفت سراغ بچه ها، بچه ها خوابيده بودند. دلش نيامد توي خواب بوسيدشان.
با من هم خداحافظي کرد و گفت: «حلالم کن» و رفت.
دو ساعتي مي شد که رفته بود، خبرش آمد. مرد بود. قولش هم قول بود.
دیدگاه ها