راوي: فرزند شهيد
در آن زمان كه من 5 ساله بودم، يك روز در عالم كودكانۀ خود با عروسك هايم مشغول بازي بودم . ديدم پدرم در راهرو راه مي رود و فكر مي كند . پدر آنقدر در عالم تفكر غرق شده بود كه نتوانستم او را براي بازي با خود فرا خوانم . چون اكثر وقتها كه به خانه مي آمد با من بازي مي كرد ويا حرف مي زد ، ولي اين دفعه بدجوري به فكر فرو رفته بود . همانطوري كه قدم مي زد و فكر مي كرد. مادرم سر رسيد و گفت:
- عليرضا! به چي فكر مي كني؟
- چيزي نيست.
- بگو چي شده، چرا اينقدر غرق تفكري؟
- مي داني خانم، خيلي از دوستانم در دوران جنگ شهيد شدند از جمله عباس دوران، حسين خلعتبري و ... من هم خيلي دلم مي خواست به جاي اينكه در خانه بميرم توي هواپيما از دنيا مي رفتم! من چون سرگرم بازي خود بودم ، زياد به جزييات حرفشان توجه نكردم و فقط اين چند جمله اي كه بين آنها رد و بدل شد در ذهنم نقش بست. هنوز چند روزي از اين ماجرا نگذشته بود كه صبح من و برادر كوچكم را به خانه عمويم بردند. نمي دانستم چه اتفاقي افتاده، فقط بعضي از اقوام در گوش هم پچ پچ مي كردند و به ما گفتند « بريد بازي كنيد! » بدون اينكه ما چيزي بدانيم حوصله بازي نداشتيم. روز بعد وقتي كه مادرم را ديدم، داشت گريه مي كرد و عكس پدرم هم در قاب بزرگي جاي گرفته بود؛ تازه متوجه شديم كه پدرمان شهيد شده و به آرزوي ديرينۀ خود رسيده است.
منبع: كتاب انتخابي ديگر
تحقيق و تأليف: گروه پژوهش و نگارش انتشارات عقيدتي سياسي نيروي هوايي ارتش
دیدگاه ها