جزیره مجنون که آزاد شد، من هم جزو اکیپ های جمع آوری غنائم و تجهيزات، به آنجا اعزام شدم. یکی از روزهای آخر ماموريت، در حالي كه یک کانتینر 12متری را بُـکسل کرده بودم به پشت خودوري تویوتا و داشتم برمیگشتم به طرف مقر، وسط های راه دیدم جلوی ماشین یک چیزهایی است درست مثل حباب روی سطح آب.
حدس زدم هواپیماهای دشمن آمدهاند و من متوجه نشدهام و حالا دارند با تیربار به طرفم شلیک میکنند.
زدم روی ترمز و پریدم پایین. تا پیاده شدم هواپیماها، اطرافم را بمباران کردند. سریع رفتم زیر تویوتا تا حداقل سنگری داشته باشم. بمب ها صدای چندانی نداشتند وقت منفجر شدن به یکباره نفسم تنگ شد. پیش خودم گفتم؛ حتماً از گاز باروت است.
بمباران که تمام شد آمدم بیرون. هنوز نفسم تنگ بود. بی توجه نشستم پشت فرمان و به مقر رفتم.
میخواستم کانتینر را جا به جا بکنم که هواپیماها دوباره آمدند. به قدری سریع که حتی فرصت نکردم از ماشین پیاده شوم. بمباران کردند. یک بمب درست افتاد روی صندلی گریدری که نزدیکم بود.
دوباره احساس نفس تنگی کردم، این بار شدیدتر از بار اول. تا آن زمان عراق آن صورت از بمب شیمیایی استفاده نکرده بود و به همین خاطر هیچکدام از این سلاح اطلاع كاملي نداشتیم.
هر چه زمان بیشتر میگذشت حالم بدتر میشد. شب حالم به قدری خراب بود که بچهها منتقلم کردند به بیمارستان.
و اينگونه بود كه سرفه و خلط هاي شيميايي رفيق راه زندگي ما شد...
راوی: سید محمدرضا تقوی
منبع: جاده پیروزی (مجموعه خاطرات جهادگران جهاد سازندگی شهرستان دامغان در دفاع مقدس)
دیدگاه ها