یکشنبه 26 آذر 1391 | 15:22
روزهاي سخت

تقي بني اسد  جانباز 25 درصد اعصاب و روان

                               

تاريخ و محل جانبازي :   5/5/ 67  شلمچه

 

در سال 1365 در مدرسه طالقانيفردوسدرس مي خواندم . تابستان همان سالبه همراه دوستانبراي آموزش نظامي ثبت نام کردم تا براي رفتن به جبهه آموزش ببينم.  سن و سالم کم و جثهيکوچکممانع رفتن من به جبهه مي شد . يادم هست آقاي نعمتي که معاونت نيروي سپاه فردوس بودند نمي گذاشتند که حتي براي آموزش بروم ولي به هر تقدير با واسطه ايشان را راضي کردم . کارواني ازفردوس تحت عنوان کاروان محمد رسول ا... عازم جبهه بود . ما هم همراه آنان  تا تربت رفتيم و در تربت از يکديگر جدا شديم . آنها براي اعزام به جبهه به مشهد مي رفتند تا از انجا با قطار به اهواز بروند و ما هم براي آموزش درتربت مانديم. در پادگان کربلاي  تربت براي آموزش و گذراندن يک دوره تقريبا 45 روزه  آماده شديم .

آموزش مقدمه اي براي رفتن به جبهه بود . شرط رفتن به جبهه گذراندن دوره 35 يا 45 روزه آموزش در يکي از پادگانهاي منطقه بود . آموزش در وضعيت سختي انجام گرفت.اوايل پائيز بود و هواي تربت خيلي سرد . در حين آموزش مربي اي داشتيم به نام آقاي بخشايش که اصالتا فردوسي بودند . ايشان براي تخريب 5 نصر و تخريب تيپ 21 امام رضا (ع) نيرو مي گرفتند . ما هم ثبت نام کرديم تا وقتي به جبهه رفتيم در گروه تخريب باشيم . بالاخره آموزش تمام شد . بعد از مدتي با کاروان محمد رسول ا...از فرودس عازم جبهه شديم . ما را بهپادگان ظفرايلام بردند . آنجا يکي از بچه هاي معاونت نيرو براي تقسيم نيروها آمدند و گفتند نيروهايي که نام مي بريم از مسجد بيرون بروند چون آنها تقسيم شده اند . اسم پنجم يا ششمکه خواندند اسم من بود. از مسجد بيرون رفتيم . چند نفر از دوستان منتظر ما بودند . با آنها رفتيم در قسمت تخريب اسم نوشتيم . بالاخره تشکيل پرونده  داديم . بعد از تشکيل پرونده بايد راهي يک دوره  آموزش تخصصي مي شديم . آموزش تخصصي در منطقه غرب انجام نمي شد و نيروها را براي آموزش به منطقه جنوب مي بردند. بعد از 2 يا 3 روز که در پادگان ظفر بوديم اعلام شد که فردا قرار است براي آموزش تخصصي تخريب به منطقه جنوب اعزام شويم . ما را با اتوبوس به منطقه جنوب بردند . به پادگان امام رضا ( ع ) در انديمشک رفتيم . شب را در پادگان به سر برديم و روز بعد دوستان از تخريب آمدند وهمه ما را که 50 نفري بيشتر نبوديم با چند دستگاه  اتوبوس به اردوگاهي که 3 يا 4 کيلومتر دورتر از پادگان بود ، بردند . قرار بود در آنجا آموزش تخصصي تخريب ببينيم .

دوستان عزيزي در آنجا داشتيم . حاج آقاي توکلي مسئول آموزش بودند و جناب آقاي يوسفي فرمانده تخريب تيپ 21 امام رضا ( ع ) بودند . بالاخره اين دوره آموزشي را تمام کرديم . مدت آن 35 تا 40 روز بود . دوره آموزش بسيار فشرده بود . در آموزش تخصصي تخريب سرو کار با مينوانفجاربود. در مدت آموزش آماده مي شديم تا بعدا بتوانيم در مناطق عملياتي خدمت کنيم . در آنجا هم دوستان خوبي داشتيم . جناب آقاي صادقي مربي ما بودند .  شرايط بسيار سخت ومنطقه جنوب گرم و شرجي بود . در حينآموزش ما عمليات کربلاي 4 انجام شده و به شکست انجاميده بود.

آقاي مقدس از بچه هاي آيسک از شلمچه از منطقه عملياتي کربلاي 4 برگشتهو به پنج طبقه اهواز آمده بودند . در آنجا وقتي از بچه هاي آيسک سراغ گرفتندآدرس مرابه ايشان دادهبودند، در اردوگاهي بعد از پادگان امام رضا (ع) در انديمشک آموزش تخصصي تخريب مي بينند . ما در اواخر دوره آموزش بوديم و از آن اردوگاه به اردوگاه ديگري در دل کوهستان منتقل شديم تابه مدت 48ساعتاردويي جنگي برقرار کنيم. تقريبا تمام وسايل و ادوات جنگي را به همراه داشتيم و شبه عمليات برگزار مي کرديم . وقتي 48 ساعت ا ردويمانبه پايان رسيد به اردوگاه برگشتيم و در آنجا به استراحت پرداختيم .

در آنجا ما ساختمان نداشتيم ، فقط خيمه و چادربود. از فرط خستگيهمه  داخل چادر خوابشان  برده بود . نه ناي راه رفتن داشتيم و نه حرف زدن . به قدري در اين مدت نحيف و لاغر شده بوديم که شناخته نمي شديم . آقاي مقدس هر طوري شده  اردوگاه را پيدا کرده و به آنجا آمده بود . ايشان  خسته و تنهااز عمليات کربلاي 4 آمده بودند . همان طور که قبلا گفتم چون عمليات کربلاي 4 به شکست انجاميد ، منطقه آشفته  شده بود . همه خسته و بي حوصله و از نظر روحي خيلي آزردهبودند، براي همين فرصتي گذاشته شدتا بچه ها استراحت کنند و در آن مدت بتوانند از نظر روحي قوت بگيرند و تجديد قوا نمايند . آقاي مقدس همدر اين فاصله  به ديدن ما آمده بودند . آقاي مقدس از آبدارچي اردوگاه  سراغ مرا گرفته و ايشان هم گفته بود بله همچين نفري داريم ولي چون بچه ها خسته هستند همگي خوابيده اند . بنده خدا ، همشهري ما هم داخل چادرها آمده و پتوي تک تک بچه ها را بالا انداخته بود و به صورت ها نگاه مي کرد تا مرا پيدا کند ولي موفق نشدهبود .بهناچار کنار تانکر آب نشسته بود . حدود 9 صبح  من بيدار شدم وخواستمدست و صورتم را بشويم ,ديدم شخصي کنار تانکر آب نشسته است . قيافه اي لاغر ، سر و صورت ژوليده ، موهاي بلند و خيلي خسته . به قدري خسته بود که به راحتي مي توانستي خستگي را از نگاهش بخواني . مي دانستم از بچه هاي خودمان نيست چون ما در اينجا 50 نفر بيشتر نبوديم و همه را مي شناختم . آقاي مقدس بود ايشان مرا شناخت ولي من تا نزديک نرسيدم نتوانستم ايشان را بشناسم و بنده خدا به من گفت که از اذان صبح رسيده اردوگاه ولي نتوانسته است مرا پيدا کند . چون شرايط خيلي سخت بود و گرماي جنوب هم بيداد مي کرد چهره ها خيلي تغيير کرده بود و ايشان نتوانسته بود وسط 50 نفر مرا بشناسد .

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.