"سهام " دانش آموز قهرمان هویزه سهام خیام، دختر نوجوان 12 ساله، از اهل الیرف (به معنای ساکنین محله کنار رودخانه) بود. حاج کاظم پدر سهام، راننده…
حدود چهل كيلومتري عمق خاك عراق در كردستان آن كشور «بُنه»اي بود به نام بُنة «خر مشكوه». نيروهاي زيادي از ما در آنجا مستقر بودند. در قسمت جنوبي بُنه…
بعد از تك سنگين دشمن كه 48 ساعت ادامه داشت، منتظر اجازة فرمانده بوديم تا استراحت كنيم. دماي هوا بالاي 45 درجه بود. بچه­ها براي رهايي از نيش پشه­ها…
شهید حسین مالکی نژاد در زمان حیاتش، این جریان را برای "حجت الاسلام حاج شیخ صادق محمودی" از فضلای قم تعریف می‌کند که ایشان(آقای محمودی) آن وقت…
شهيد حاج جعفر ذاكر شبى ديدم صداى گريه‏ى بلند «حاج جعفر» مى‏آيد. داخل اتاق شدم و وقتى پرسيدم چه شده؟ گفت: «الآن امام در تلويزيون گفتند: اى كاش من…
براي خانواده ي شهدا خيلي احترام قائل بود. هميشه سفارش مي کرد حتماً به اين خانواده ها سر بزنيد. يک بار که به مرخصي آمده بود، بچه را برداشتيم و…
هيچ وقت براي رفتن به جبهه مانعش نشدم، اما اخلاقم را مي دانست که چقدر زود دلواپس مي شوم. به همين دليل بعد از هر عمليات به من زنگ مي زد و خبر سلامتي…
همه اسيرها خواب بودند و يا خود را به خواب زده بودند. قبل از برخاستن، رو به پنجرة بند نگاه كرد. از نگهبان خبري نبود. به آرامي از جا برخاست و رفت…
قبل از حملۀ عراق به خاك كشورمان من با جناب ياسيني در پايگاه بوشهر در يك گردان بوديم . وي در آن زمان در زدن موشك «ماوريك» تبحر فوق العاده اي داشت…
بچه هاي جهاد به معناي واقعي جهادگر بودند و در همه كارها؛ چه در امور كاري و چه در امور مربوط به جنگ، نهايت تلاش خود را به كار مي بستند. زماني…
  خيلي بهانه گيري مي کرد. دختر کوچکم بود؛ هر چه کردم آرام نمي گرفت. خودم هم دلشوره داشتم، نگران حسن بودم. دخترم هم دائم گريه مي کرد و…
راوي: خانواده شهدا شيرزاد از كودكي علاقه ي خاصي به من و مادرش داشت ، هميشه همراه ما بود و تحمل دوري ما را نداشت ، اما چون عاشق امام و انقلاب…
دختر كوچكم كه دو سالش بيشتر نبود را بغل كرد و با او مثل يك فرد بزرگ صحبت مي كرد و مي گفت: عمو ديگر آخرين بار است كه عمويت را مي بيني. اين بار كه…
عصر تاسوعا بود و غم مثل ابر كه آسمان پاييز را پر مي كند، تمام فضاي دلم را پوشانده بود، به سمت گلزار شهدا حركت كردم. با زيارت قبر «امان الله خرمي…
خيلي با محمدجواد شوخي مي کرد. در حالي که مي خنديد به من گفت: «خانم! پسرم مرد شده، ببين هر کاري که من مي کنم او هم به خوبي همون کار رو مي کنه…
كربلاي 8 هم از راه مي رسيد كه مثل هميشه خود ر ا به جبهه رساند، ولي اين بار سر از پا نمي شناخت. با اين كه كوه هاي سر به فلك كشيده غرب و رمل هاي…