به فرزندش گفت سعي كردم تو را از جهنم نجات بدهم، خودت نخواستي!
به گزارش "پایگاه اطلاع رسانی سازمان بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت" به نقل از جوان، احمدرضا صدري- بانو فاطمه كلباسي فرزند مرحوم حجتالاسلام والمسلمين حاج شيخ محمود كلباسي و همسر عالم مجاهد مرحوم آيتالله حاج شيخابوالقاسم خزعلي است. او در زندگي پرماجراي خويش با همسر ارجمندش، سالها در كوي پرپيچ و خم زندان و تبعيد با وي همراهي و در روزهاي اوجگيري انقلاب، فرزند جوانش را به نهضت اسلامي تقديم كرده است. آنچه پيشرو داريد، گفتوشنودي است كه به مناسبت دومين سالگرد ارتحال آيتالله خزعلي، با اين بانوي بزرگوار انجام گرفته است. اميد آنكه تاريخپژوهان انقلاب و علاقهمندان را مفيد افتد.
با تشكر فراوان از سركار عالي به لحاظ شركت در اين گفتوشنود، به عنوان سؤال نخست لطفاً بفرماييد از چه تاريخي و چگونه با مرحوم آيتالله خزعلي آشنا شديد و اين آشنايي چگونه به ازدواج منجر شد؟
بسماللهالرحمنالرحيم. من 10 ساله بودم كه پدرم به رحمت خدا رفت و شايد سنم از 10 سال هم كمتر بود كه آقاي خزعلي به خواستگاري من آمدند. سن قانوني براي ازدواج 16 سالگي بود. ما چهار دختر بوديم و شناسنامههاي ما را سه سال بزرگتر گرفتند كه طبق رسم خانواده در 13 سالگي شوهر كنيم. عموي ما از سوي پدر قيم ما بودند. وقتي آقاي خزعلي در 13 سالگيِ من بار ديگر به خواستگاري آمدند، مادرم با عمويم مشورت كردند و عمويم براي تحقيق درباره آقاي خزعلي خدمت آيتالله بروجردي رفتند. ايشان فرموده بودند كه اگر دختر داشتم قطعاً به اين خانواده ميدادم. اين تأييد آيتالله بروجردي كافي بود تا مادرم به اين ازدواج رضايت دهند. بعد هم مراسم خواستگاري بود و عقد. پس از ازدواج هم از مشهد به قم رفتم و زندگي مشترك را شروع كردم.
برايتان جدا شدن از خانواده سخت نبود؟
خيلي سخت بود خصوصاً كه هيچ يك از اقوام ما در قم نبودند و با كسي هم رفتوآمد نداشتيم. آقاي خزعلي فقط هفتهاي يكبار براي زيارت، مرا به حرم ميبردند. پنج، شش متر هم از من جلوتر حركت ميكردند كه وقتي طلبهها ميايستند و با ايشان سلام و عليك ميكنند، نفهمند كه من همسر ايشان هستم! دور از هم راه ميرفتيم. من بين زنها زيارت ميكردم و بعد هم به خانه برميگشتم. سالي يكبار هم مرا براي ديدار با خانواده به مشهد ميبردند.
چطور غربت و اين وضعيت زندگي را با آن سن كم تاب ميآورديد؟
ايشان اخلاق بسيار خوبي داشتند. من هم يك دختر چشم و گوش بسته و سازگار بودم. خودم هم دختر يك روحاني بودم و ديده بودم كه پدر چگونه مردمداري ميكنند و چطور در خانه ما به روي هر مهماني باز بود. همين روحيات پدرم باعث شد وقتي پدربزرگم فوت كردند، عمويم خانه پدري را بفروشند و به داييام بگويند: ميدانم كه اگر اين پول را براي برادرم بفرستم، همه را خرج طلبهها ميكند و چهار بچه و همسرش تا آخر عمر اجارهنشين خواهند بود. من اين پول را ميفرستم، ولي شما با آن خانهاي بخريد. دايي ما هم همين كار را كردند. پدرم بعد از فوت هيچ ارثي براي ما نگذاشتند. آقاي خزعلي هم هميشه ميگفتند:«طلبهها گرسنه باشند و من خانه داشته باشم؟». ايشان هم دقيقاً اخلاق پدرم را داشتند. يك فرش ماشيني داشتيم كه كهنه شده بود. من با پول خودم دو فرش خريدم و قسطهايش را هم خودم پرداختم. هميشه ميگفتند: مگر فرش قبلي چه ايرادي داشت؟ خمس فرش را هم دادند و بعد روي آن نماز خواندند، در حالي كه من پول فرشها را قسطي ميدادم و خمسي به آنها تعلق نميگرفت. اينقدر در مورد خرج كردن پول احتياط ميكردند.
مخارج زندگيتان چگونه تأمين ميشد؟
از طريق منبر. جالب است كه وضع زندگي ما با همه سادگي، قبل از انقلاب خيلي بهتر از بعد انقلاب بود. ايشان هرگز از سهم امام استفاده نكردند و هميشه ميگفتند:«الحمدلله! هيچ چیزی در زندگيام از سهم امام تهيه نشده است.»
از همان اول همه كارها را با هم ميكرديم. تكه زميني خريديم كه تا خانه مسكوني ما فاصله زيادي داشت. هر روز صبح پياده ميرفتم و بالاي سر عمله بناها ميايستادم تا وقتي كه كار تعطيل ميشد و به خانه برميگشتم. آقاي خزعلي هم مرتباً منبر ميرفتند كه براي ساخت خانه پول تهيه كنند. خانه خيلي زيبايي بود و حوض بزرگي به شكل كفش داشت. دو طرفش هم باغچههاي پر از گل بود. الان خرابش كرده و به جايش هتل ساختهاند!
از نقش ايشان در تربيت فرزندان برايمان بگوييد.
هميشه به بچهها ميگفتند اگر تربيت شما 10 قسمت باشد، 9 قسمت آن سهم مادرتان است و يك قسمت سهم من، قدر مادرتان را بدانيد. همه كارهاي خانه و بچهها از دكتر بردن تا مدرسه گذاشتن و رسيدگي به درس و مشق آنها با من بود. حاج آقا حتي شايد نميدانستند كه آنها به كدام مدرسه ميروند! بزرگ كردن 9 بچه كار دشواري بود، مضاف بر اينكه هميشه مهمان هم داشتيم. ايشان هيچوقت تذكر مستقيم به كسي نميدادند. فقط روي نماز اول وقت، خواندن قرآن، حلال و حرام خيلي تأكيد داشتند. به هيچ كاري هم كسي را سفارش نميكردند، مگر اينكه ابتدا خودشان آن را انجام ميدادند. مثلاً دوشنبهها و پنجشنبهها در نماز ظهر، حتماً آيه «هل اتي» را ميخواندند و به ما هم خواندن آن را توصيه ميكردند. در مسجد سيداصفهان براي خانمها درس تفسير قرآن گذاشته و براي حفظ آيه «هل اتي» جايزه تعيين كرده بودند. يادم است با دانشجويان شرط بسته بودند ظرف دو سال آنها قرآن را و ايشان نهجالبلاغه را حفظ كنند. جايزه هم اين بود كه اگر دانشجويي توانست قرآن را حفظ كند، ايشان او را به مكه بفرستند و اگر ايشان نهجالبلاغه را حفظ كردند، آنها 100هزار تومان به فقرا كمك كنند. بعد هم دستور دادند در ماشين چراغ مطالعه كوچكي نصب كنند كه ايشان بتوانند نهجالبلاغه را در فواصلي كه سوار ماشين هستند، حفظ كنند. همين كار را هم كردند. قرآن را هم در زندان حفظ كرده بودند.
از چه دورهاي و چگونه مبارزه سياسي را شروع كردند؟
بعد از ازدواج و روي منبرهاي محرم، صفر و رمضان. هنوز آيتالله بروجردي زنده بودند كه ايشان مبارزه با شاه را شروع كردند و به خاطرش تبعيد شدند. اولينبار موقعي كه به سلاخخانه رفته و ديده بودند كه گاوها را پشت به قبله سر ميبرند، بالاي منبر به مردم گفته بودند كه اين گوشتها حرام هستند و نخوريد!
به خاطر چه موضوعي تبعيد شدند؟
ايشان در رفسنجان بالاي منبر گفته بودند كه شاه در دست آيتالله بروجردي، مثل يك انگشتري است كه هر وقت بخواهند ميتوانند آن را بيرون بياورند...!
در آن شرايط اختناق عجب حرف سنگيني زده بودند!
بله، ايشان فوقالعاده شجاع بودند. بعد از سخنراني، مأموران محل جلسه را محاصره ميكنند، اما رفقاي ايشان، فراريشان ميدهند تا به تهران بيايند. كمي كه راه را طي ميكنند، ماشين خراب ميشود و مأموران ميتوانند ايشان را دستگير كنند. بعد هم ايشان را به منزل رئيس شهرباني ميبرند. حاج آقا در آنجا به نماز ميايستند. بعد از نماز، رئيس شهرباني به آقاي خزعلي ميگويد: «بچههاي شما چه گناهي كردهاند؟ من دلم براي آنها ميسوزد!» آن روزها پنج يا شش بچه داشتيم. حاج آقا ميگويند: «بچههاي من خدا و امام زمان(عج) را دارند، شما هم كاري كه وظيفهتان است انجام دهيد.» رئيس شهرباني بهترين اتاق منزل را در اختيار حاج آقا ميگذارد و حسابي از ايشان پذيرايي ميكند و به ايشان ميگويد: «به عيال گفتهام تا شما در خانه ما هستيد، حتي با چادر هم به حياط نيايد، بنابراين اگر خواستيد وضو بگيريد، راحت به حياط برويد.» حاج آقا دو روز و يك شب را در خانه آن آقا ميگذرانند و بعد به زابل تبعيد ميشوند.
شما چطور از اين ماجرا خبردار شديد؟
ايشان براي پدرشان نامه نوشتند كه من به زابل تبعيد شدهام و شما همراه خانم و بچهها به اينجا بياييد. من در خانه مادرم در مشهد بودم و حسين- كه در جريان انقلاب به شهادت رسيد- تازه به دنيا آمده بود و دو ماهه بود. پدر حاج آقا فوقالعاده ناراحت شدند و گريه كردند. من گفتم:«مشكلي نيست، بليت اتوبوس بگيريد، ميرويم.» آنقدري هم كه وسيله لازم بود، برداشتيم و با يك اتوبوس قراضه كه صندليهايش از زيرپايمان در ميرفت، به زابل رفتيم. سه چهارماه در زابل بوديم تا آيتالله بروجردي افرادي را براي تحقيق درباره موضوع فرستادند و با تلاش ايشان، بالاخره حاجآقا تبرئه شدند. ما هم به مشهد برگشتيم.
از چه دورهاي و چگونه با حضرت امام آشنا شدند؟
حاجآقا شاگرد حضرت امام و فوقالعاده به ايشان علاقهمند بودند. درباره احترام و علاقه ايشان به امام نقل اين خاطره را مناسب ميدانم. حاج آقا در روزهاي دوشنبه در قم تفسير قرآن ميگفتند. يكبار يكي از طلبهها از ايشان دعوت ميكند كه براي ناهار به منزلش تشريف ببرند. حاجآقا خيلي به طلبهها علاقه داشتند و معمولاً دعوت آنها را ميپذيرفتند. بعد از صرف ناهار، صاحبخانه حاجآقا را به زيرزمين - كه هواي خنكتري داشت- ميبرند كه روي تختي استراحت كنند. موقع استراحت ميبينند عكس امام به ديوار روبهروي پاي ايشان است. حاجآقا روي زمين و برخلاف عكس ميخوابند. صاحبخانه برميگردد و ميپرسد: مگر تخت ناراحت بوده است؟ حاج آقا ميگويند: اگر روي تخت ميخوابيدم بياحترامي به امام بود! همان شب موقعي كه به خانه برميگردند، امام را در خواب ميبينند كه به خانه ما تشريف آوردهاند. امام دستشان را بالا ميبرند و سه بار ميگويند «بفاطمهالزهرا!» حاجآقا با همين رمز يا ذكر، چند بيمار را شفا دادند. به كسي كه گفته بودند فرزندش حتماً بايد عمل جراحي شود، گفته بودند وضو بگير و رو به قبله بايست و خدا را سه بار به فاطمهزهرا قسم بده. او هم اين كار را كرده و براي فرزندش شفا گرفته بود. حاجآقا با امام ارتباط روحي وثيقي داشتند.
دستگيري بعدي ايشان به چه دليلي اتفاق افتاد؟
در آن دوره در تهران بودند و شبهاي جمعه در مسجدالجواد منبر ميرفتند. يك بار داشتند وضو ميگرفتند كه جواني ميآيد و از ايشان خواهش ميكند همراهش برود. حاجآقا همراه آن جوان از مسجد بيرون ميآيند و مأموران ايشان را دستگير ميكنند! مردم مدتي منتظر ميمانند و ميبينند كه ايشان براي رفتن به منبر نيامدند. ما در قم زندگي ميكرديم. حاجآقا خودشان كليد داشتند و هر وقت ميآمدند، در نميزدند. آن شب حدود ساعت 12 شب بود كه در خانه را زدند. من چادرم را سر كردم. پشت در رفتم و پرسيدم: كيست؟ فردي گفت از حاجآقا نامه آورده، چون امشب ايشان به خانه نميآيند، نامه دادهاند كه ما دلواپس نشويم! من كمي لاي در را باز كردم كه نامه را بگيرم كه طرف لگدي به در خانه زد و وارد شد. معلوم شد از ساواك آمدهاند كه خانه را جستوجو كنند. آنها تكتك كتابهاي حاجآقا را گشتند تا اعلاميه امام را پيدا كنند كه موفق نشدند. ما در زيرزمين خانه كتابخانه داشتيم. گفتند درآن را باز كنيد. گفتيم كليدش دست ما نيست و دست حاجآقاست. پنجره زيرزمين را شكستند و داخل رفتند و همهجا را گشتند و چيزي پيدا نكردند. فردا صبح به تهران رفتم و پرسوجو كردم تا ببينم حاجآقا را كجا بردهاند. بالاخره در شهرباني پاسباني به من گفت بيخود اين طرف و آن طرف را نگرد و به زندان قزل قلعه برو. آدرس گرفتم و رفتم، ولي ايشان را پيدا نكردم. بالاخره آدرس ساواك را پيدا كردم و رفتم.
تنها رفتيد؟
بله، رفتم و سراغ آقاي خزعلي را گرفتم. به من گفتند پرونده ايشان خيلي سنگين است سپس مرا پيش رئيس ساواك بردند كه كلي سر من داد و بيداد كرد و گفت حاج آقا را به زندان قزل قلعه فرستادهاند. فردا صبح يك دست لباس، حوله، دمپايي و كمي ميوه را در زنبيل گذاشتم و به زندان قزل قلعه رفتم، ولي هرچه اصرار كردم چيزهايي را كه برده بودم، نپذيرفتند. دو، سه روزي همين كار را تكرار كردم تا بالاخره يكي از سربازها به التماسهاي من جواب داد و گفت ميبرم ميدهم. گفتم فقط يك تكه كاغذ به ايشان بده كه روي آن بنويسد رسيد كه من خاطرم جمع شود. برد داد و كاغذ را آورد. خط حاج آقا را كه ديدم، خيالم راحت شد كه زندهاند و به خانه برگشتم. ايشان را حدود دو ماه به خاطر امضاي اعلاميه مرجعيت امام در زندان قزل قلعه نگه داشتند و اول به بندر گناوه و بعد به دامغان تبعيد كردند. موقعي كه ميخواستند ايشان را به گناوه تبعيد كنند، با تلفن تماس گرفتند كه با بچهها بياييد و سر چهارراه بايستيد. من كه رد ميشوم، شما را ميبينم. ما هم همين كار را كرديم. ايشان با دو سرباز سوار ماشين بودند. پياده شدند و يكييكي بچهها را بوسيدند و گفتند به بندرگناوه كه برسند، برايمان نامه مينويسند. من باردار بودم. بعد از زايمان، فرزندم دو ماهه بود كه براي ديدار با حاجآقا به بندر گناوه رفتم. بچهها را پيش مادرم گذاشته و ناچار بودم بعد از يك هفته برگردم. حاجآقا شش، هفت ماهي آنجا بودند و بعد به دامغان تبعيد شدند. در آنجا خانهاي را اجاره كردند و من همراه بچهها رفتم و دو سال در آنجا زندگي كرديم كه از اين دو سال، حدود 9 ماهش را ممنوعالملاقات بودند. بسيار دوران سختي بود. هيچكس حق نداشت پيش ما بيايد.
فرزند شما شهيدحسين خزعلي در جريان اوجگيري انقلاب به شهادت رسيدند. از خاطرات آن روزها برايمان بگوييد.
چهلم شهداي تبريز بود و مردم قم براي شركت در مراسم به مسجد اعظم قم آمده بودند. حسين آن روزها در مشهد دانشجو بود و براي شركت در اين مراسم به قم آمده بود. بعد از پايان مراسم و سخنراني و روضه، مردم شروع ميكنند به تظاهرات و پخش اعلاميه و مأموران هم شروع به تيراندازي ميكنند. من همراه پسر كوچكم عليرضا به خيابان رفتم و ديدم گاز اشكآور ميزنند و چشمهاي بچه اذيت ميشود، براي همين به خانه برگشتم. بعد از مدتي حسين آمد و ديدم سر و صورتش پر از خاك است و چشمهايش ورم كرده است! او گفت مردم چند ماشين و تانك را آتش زدهاند و مأموران هم به طرف آنها تيراندازي كردهاند. صورتش را شست و وضو گرفت و نماز خواند. استادش را هم از مشهد آورده و مهمان ما بود. ميخواستيم ناهار بخوريم كه از بيرون صداي شعار آمد. گفت: «نامردي نيست كه بچهها در خيابان شعار بدهند و من بنشينم غذا بخورم؟» بعد ساعت، انگشتر و گواهينامه رانندگياش را درآورد و به من داد و گفت:«بهتر است كارت شناسايي نداشته باشم كه اگر مرا گرفتند، براي پدرم مشكلي پيش نيايد.» حسين رفت و ساعتها گذشت و برنگشت. از طرف حرم صداي تيراندازي ميآمد. مانده بودم چه كنم؟ نماز شب را خواندم و ديگر طاقتم طاق شد. حكومت نظامي هم بود، اما ديگر نتوانستم بنشينم. خودم را به بيمارستان نيكويي رساندم و سراغ پسرم را گرفتم. مرا بالاي سر تكتك مريضها بردند، ولي حسين آنجا نبود. بعد مرا به سردخانه بيمارستان بردند، آنجا هم نبود. بعد به بيمارستان آيتالله گلپايگاني رفتم. جستوجوهايم فايده نداشت. چهار، پنج روز، همه بيمارستانها را گشتم، اما او را پيدا نكردم. دخترم همكلاسي دختر رئيس ساواك قم بود. بالاخره به ناچار به او زنگ زديم و گفتيم چند روز است كه از حسين خبر نداريم. من در خانه دخترم منتظر تلفن همكلاسياش بودم كه تلفن زنگ زد و گوشي را برداشتم. طرف كه نميدانست من مادر حسين هستم به من سفارش كرد به مادرش حرفي نزنم و خبر داد كه در بيمارستان 200 تختخوابي تهران، جنازهاي را با نشانيهايي كه از لباس و قيافه حسين داده بوديم ديده است.» فردا صبح به تهران و بيمارستان 200 تختخوابي رفتم، ولي خبري نبود. بالاخره روز سوم دامادم همراهم آمد و به سردخانه بيمارستان رفت و جنازه حسين را پيدا كرد، اما آنها جنازه را تحويل نميدادند. بالاخره با سپردن تعهد كه كسي را خبر نميكنيم و تشييع جنازهاي هم صورت نخواهد گرفت، جنازه را تحويل گرفتيم و بيسروصدا برديم و در بهشت معصومه(س) دفن كرديم. پدرش هم كه فراري و مخفي بود، هر طور بود خودش را بالاي سر جنازهاش رساند و خدا را شكر كرد كه فرزندش در راه خدا به شهادت رسيده است. چند نفري هم در آن جريانات با حقه بازي از مردم پول گرفته و گفته بودند پول بدهيد، چون حكومت پول تيرهاي شليك شده را ميخواهد!
براي مراسم ختم چه كرديد؟ بالاخره توانستيد مجلسي برگزار كنيد؟
كسي جرئت نميكرد بيايد و در خانه ما روضه بخواند. مجلس مردانه نتوانستيم بگيريم و فقط مجلس زنانه گرفتيم و يكي از شاگردهاي حاج آقا منبر رفت و روضه خوبي خواند. 20 روز بعد از خاكسپاري، روز تولد حضرت فاطمه زهرا(س)، همه براي عيد اول به ديدن ما آمدند. در آن روز حاجآقا سر جانماز نشسته بودند كه ناگهان صداي پايي را ميشنوند و بعد صداي حسين را ميشنوند كه به ايشان سلام ميكند! حاجآقا منقلب ميشود و وقتي برميگردند ميبينند حسين رفته است! همان موقع حاجآقا اين شعر را براي او سرودند: «بعد از دو عشره از پدر يادي نمودي/ اي نازنين رعنا پسر قلبم ربودي» همين شعر را روي سنگ قبر او هم نوشتيم.
يكي از فرازهاي زندگي آيتالله خزعلي، رهبري فعاليتهاي مبارزاتي در اهواز است. از آن روزهاي سرنوشتساز چه خاطراتي داريد؟
دوران سختي بود. حاجآقا گاهي تا دو، سه نصف شب براي افسران رژيم شاه سخنراني ميكردند. بعضي از آنها هم به خانهمان ميآمدند و با حاجآقا صحبت ميكردند و با شنيدن حرفهاي ايشان، از رژيم برميگشتند و توبه ميكردند. واقعاً اگر ايشان در اهواز نبودند و مردم را كنترل نميكردند، ممكن بود خيليها در اين شرايط از بين بروند.
ظاهراً پس از انقلاب هم تا مدتي در اهواز ماندند تا بتوانند شرايط را كنترل كنند...
بله، به خاطر فضاي اول انقلاب و بهخصوص اعدامهايي كه صورت ميگرفت، نگران بودند كه افرادي بيدليل اعدام نشوند. به همين خاطر در آستانه ورود امام به ايران، وقتي شهيدمطهري دوبار تماس ميگيرند كه حاج آقا به تهران بروند و به عنوان پدرشهيد به ايشان خير مقدم بگويند، در جواب ميگويند:«اگر امام امر كنند، ميآيم، ولي اگر امر نكنند سلام مرا برسانيد و بگوييد شرايط اينطوري است و اگر اينجا را رها كنم، جان عدهاي به خطر ميافتد. همين كه مرا براي اين كار در نظر گرفتيد، برايم افتخار بزرگي است.»
از ارتباط ايشان با مقام معظم رهبري بگوييد.
تا آخرين لحظه حيات به فرزندانشان نصيحت كردند دست از ولايت آقا برنداريد.
اعلام برائت ايشان از پسرشان براي شما سخت نبود؟
چرا، ولي چاره چه بود؟ من خودم هم هر وقت او را ميديدم نصيحتش ميكردم. موقعي كه براي ديدن پدرش به بيمارستان رفت، حاجآقا گفته بودند:«من سعي كردم تو را از جهنم نجات بدهم، چه كنم كه خودت نخواستي، حالا تا دير نشده برگرد!»
از تعبد و تهجد آيتالله خزعلي بسيار گفتهاند. شما از سيره عبادي آن بزرگوار چه خاطراتي داريد؟
ايشان دوست داشتند مدتها سر پا در نماز شب، سورههاي طولاني قرآن را بخوانند. من به دكتر گفتم: زانوهاي ايشان درد ميگيرد. دكتر گفت: برايشان خوب است، نگران نباشيد. حاجآقا ميگفتند: من خودم راحتم، شما چرا ناراحتيد؟ ايشان چند سال پیش در نيمه شعبان سكته خفيفي كردند و پزشك اجازه نداد بقيه ماه شعبان را روزه بگيرند. ماه رمضان كه تمام شد، حاجآقا 15 روز ماه شعبان را قضاي روزهشان را گرفتند! در عبادتهايشان بسيار پيگير بودند و از آن لذت ميبردند. راننده ايشان تعريف ميكرد: «حاجآقا نذر كرده بودند اگر خرمشهر آزاد شد، روزه بگيرند و از روزي كه خرمشهر آزاد شد تا آخر ماه روزه گرفتند.» راننده ميگفت:«ما داشتيم از شدت گرما هلاك ميشديم و دائماً آب ميخورديم، ولي حاجآقا در گرماي اهواز روزه گرفته بودند.» يكبار هم به حلبچه رفتند. چهبسا ناراحتي ريهشان هم از آنجا بود. بعد هم توپ شليك كرده و به حاجآقا نگفته بودند كه بايد گوششان را بگيرند و پرده گوش حاجآقا پاره شد! سنگيني گوششان هم به همين خاطر بود. در جبههها حضور پيدا و سخنراني ميكردند و روحيه ميدادند و شوخي ميكردند.
ويژگي بارز ايشان، علاقه فوقالعاده زياد به حضرت امير(ع) بود. به همين دليل هم بود كه از سال 1376، بنياد بينالمللي غدير را تأسيس كردند. يك روز به من گفتند: «خيلي دوست داشتم قبرم كنار حرم حضرت امير(ع) بود». به فاصله كوتاهي بعد از آن، خوابي ديدند كه با اشك و شوق آن را برايمان تعريف كردند كه: «در خواب ديدم در حرم حضرت امير(ع) هستم. در ضريح باز است و كنار قبر مطهر حضرت، پنج شش تا قبر بسيار زيبا و خيرهكننده و آذين بسته قرار دارد. حضرت امير(ع) اشارهاي به قبري كه سمت راستشان بود كردند و گفتند: خزعلي! اين قبر مال توست. اين را براي تو آماده كردهاند». حاج آقا در اواخر عمرشان انگار بين اين عالم و عالم باقي باشند، به زبان عربي چيزهايي ميگفتند و احساس ميكردم ميخواهند حقايقي را به ما بگويند. همه ما عربي بلديم، اما نميفهميديم معني آن واژهها چه بود. هر چه تلاش ميكردم نميفهميدم. يك بار به فرزندم عليرضا گفتم: «بيهوده تلاش نكن. آقاجان دارند چيزهايي را ميگويند كه اسرار است و ما نميفهميم». تا آخرين لحظه نمازشان ترك نشد! به يكي از نوههايشان ميگفتند: «كنار من بنشينيد كه ركعتهاي نمازم كم و زياد نشود».
يكي دیگر از ويژگيهايشان شوخطبعي بود. گاهي كه در ماشين ايشان مينشستم، ميديدم با محافظها و رانندهشان چه رابطه صميمانهاي دارند و چطور با آنها مزاح ميكنند كه سرحال شوند. خيلي خوشمحضر و اهل مزاح بودند. مظهر و نماد اخلاق و ويژگيهاي يك مسلمان بودند.
با تشكر از فرصتي كه براي گفتوگو دراختيار ما قرار داديد.