شب آفتابی......

شب آفتابی......
پایگاه اطلاع رسانی بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت

بسیج پیشکسوتان

 

 

غربتی احساساتم را قلقلک می داد.....

بعد از گرفتن وضو روی پله ها نشستم......

رو به روی گردان مقداد.....

صدایی گوشم را به سوی خود فرا می خواند......

""کاروان ها...کاروان ها میروند...عاشقان را می برند.....مقصد این قافله....دشت عشقم

کربلاست....""

بچه هارا تماشا می کردم......یک عده تو خودشون بودند........چه سکوت عاشقی.....

سکوتشان درونشان را معلوم میکرد......عجب غوغایی در دلشان بود.......

دوست داشتم از شون بپرسم: مگر چه دیدین........که این گونه عاشقی از چشمانتان

می بارد....

از آسمان چه بارونی می بارید........بارونی که توی شهر دیده نمی شود......

آری باران عاشقی.....

مانند علامت تعجبی بودم.....

حسینیه شهید همت اول راه عاشقی بود....

چقدر از عشق می گوییم......

به راستی عشق چیست...؟؟؟؟؟

عاشق کیست....؟؟؟؟؟؟

آن شب گذشت......

شب آخر رسید........

نه هیچ گاه شب آخری نرسید.......

و من بعد از گذشت روزها هنوز منتظر شب آخرم.....هنوزم داغدار آن شبم....

راستی........

                                                    آن شب چقدر آفتابی بود