زن رزمنده

در منزل جلسه داشتند؛ با چند نفر از فرماندهان.

شب بود و من هنوز فرصت خريد نان را نکرده بودم. به مهدي گفتم: «خودت بخر بياور.»

طبق معمول يادش رفته بود؛ دير هم به خانه آمد.

تماس گرفت از لشکر عاشورا مقداري نان آوردند. خوشحال شده بودند که مهدي چيزي از آنها خواسته است.

به اندازه ي مهمان ها نان برداشت؛ بقيه را برگرداند.

نان ها را به دست من داد و گفت: «شما اجازه نداريد بخوريد.»

گفتم: «چرا؟»

گفت: «اين مال رزمندگان است. مردم اين ها را براي رزمندگان فرستاده اند، شما حق استفاده نداريد.» به شوخي گفتم: «خوب من هم زن رزمنده هستم.» خنديد و گفت: «باشد، اما شما استفاده نکنيد.» من هم از نان خورده ها استفاده کردم.