سلام مرا به امام برسان

سلام مرا به امام برسان

هر چند وقت يكبار اعزام بود، اما من هر چه مى رفتم و مى آمدم موفق نمى شدم ثبت نام كنم تا اينكه با كاروانى در سال 65 (بيست و دوم تيرماه) به جبهه راه يافتم. به واحد بهدارى مراجعه كردم، پرسيدند چرا جاى ديگرى نرفتى؟

گفتم: هر كجا مى روم مى گويند تو جثه ندارى و نمى توانى كار كنى. خلاصه با گريه و التماس، مرا پذيرفتند و به عنوان امدادگر به “گردان حزب الله” فرستادند. سحرگاه شبى كه دشمن اقدام به تك سنگين كرده بود، براى انتقال اجساد شهداى گردان و حمل مجروحين دست به كار شديم. تا عصر آن روز به هر مكافاتى بود، زخميها و شهدا را به پشت منتقل كرديم. در چهره مجروحين جز شادى و به زبانشان جز ذكر خدا چيزى نيافتم. يكى از شهدا، امدادگر همسنگر خودم بود. بعد از ناراحتى و گريه و زارى در كنارش، دفترچه كوچكى پيدا كردم كه خطاب به من عبارتى به اين مضمون نوشته بود: حسين عزيزى، در صورت زنده بودن سلام مرا به خمينى عزيز برسان و بگو كه “پايان مأموريت بسيجى اسلام، شهادت است”.

 

من قسم خورده ام

در عمليات بدر [19/12/63- شرق رودخانه دجله، هورالهويزه] يكى از برادران زخمى شده بود. هر چه مى كردند اسلحه اش را بگذارد و برود عقب قبول نمى كرد. گفتم: مى بينى كه ديگر نمى توانى به عمليات ادامه بدهى، چرا نمى روى. بچه كه نيستى. گفت: مى دانى، قسم خورده ام تا نفس دارم از اين مملكت و انقلاب دفاع كنم. چطور مى توانم خودم را راضى كنم و با اين زخم جزئى بروم عقب و اسلحه ام را زمين بگذارم!