گفتگو با مادر و خواهر سپهبد شهيد علي صياد شيرازي
نقش شگفتانگيز تعليم و تربيت در زندگي انسان بر هيچ خردمندي پوشيده نيست. شكوفايي استعدادها و ارزشهاي والا بر تعليم و تربيت مبتني است و انسانشدن انسان و وصولش به كمال نهايي، همه مرهون تعليم و تربيت صحيح است و گاه تعليم و تربيت به اندازهاي ارزشمند و با اهميت تلقي شده است كه انسانهاي نمونه و معلمان و مربيان معصوم مكتب اسلام، جان خود را فداي آن كردهاند.
هنگامي كه فضاي خانه آميخته با ارزشهاي معنوي باشد و والدين نيز ارزشهاي الهي و تكاليف ديني را جدي بگيرند، فرزندان نيز به طور غيرمستقيم از اين فضا متاثر شده و علايق معنوي و ديني در آنها پرورش مييابدو انسانهاي شايسته ايمي شوند كه ميتوانند الگويي شايسته براي نسلهاي آتي باشند.
با چاپ كتابهاي متعدد از زندگينامه شهداي 8 سال دفاع مقدس و مرور زندگينامه خانواده شهدا، به رازهاي ساده اي براي تربيت ديني فرزندان در يك خانواده مذهبي دست مييابيم كه قابل درنگ است.
در گراميداشت مقام امير سپهبد شهيد علي صياد شيرازي كفتگويي داريم با خانم شجاع مادر شهيد و خانم صديقه صياد شيرازي خواهر شهيد در باره نقش خانواده شهيد در تربيت فرزندي كه ازافتخارت تاريخ انقلاب اسلامي ايران است.
علي آقا فردي خود ساخته بود
در يك عصر زمستاني در خانه اي گرم و ساده كه پر از صدق و صفا است مهمان مادر و خواهرشهيد ميشويم. خانم شجاع با اين كه نسبت به سالهاي قبل پيرتر شده اند اما همچنان خوش مشرب و با نشاط هستند و به گرمي پذيراي ما ميشوند.
وفتي مينشينم لحظاتي بي اختيار خيره ميشوم به صديقه صيادشيرازي خواهر شهيد، چه
شباهت عجيبي به شهيد دارد از نگاهم تعجب نميكند ميخندد و ميگويد: همه تعجب ميكنندكه قيافه من خيلي شبيه به داداش هست!
بعد از حال و احوال متعارف ميگويم اين بار خدمتتان رسيدم تا در باره نقش تربيت خانواده در ساخته شدن انسانهايي شايسته چون شهيد بزرگوار علي صياد شبرازي گفتگو كنيم.
خواهر شهيد خانم صديقه صياد شيرازي ميگويد: از ديروز كه شما گفتيد موضوع مصاحبه در باره نقش خانواده در تربيت مرداني چون شهيد سرلشگر صياد شيرازي است. هر چه فكر ميكردم همه اش به اين نتيجه ميرسيدم كه در واقع ايشان نقش مهمي در تربيت خانواده و اعضاي خانواده داشتند. چون ايشان فردي خود ساخته بودند.
اماهمين طور كه با خود زندگي مان را مرور ميكردم به اين نتيجه رسيدم كه حضرت رسول اكرم ميفرمايند تربيت كودك از زماني شروع ميشود كه نطفه او بسته ميشود. پدر من يك ارتشي بود در زمان طاغوت نظاميها تيپهاي خاصي بودند و در ميان آنها افراد مذهبي كمتر بودند در همان زمان مادر ما نماز و حجابش را حفظ كرد. و پدرم يك روز نماز و قرائت قرآنش ترك نشد. پدرم فردي منضبط و خانواده دوست و يك انسان مسوول و وظيفه شناس نسبت به شغلش بود. پس ميتوانم بگويم درسته كه داداش از اول فردي متدين، با اخلاق، با هوش، وظيفه شناس و با اخلاصي بود اما همه اينها به خاطر اين بود كه در دامان خانواده اي مقيد به دين و مسووليت شناس و خير به دنيا آمده بود.
وي با نشاط خاصي خاطرات و گذشتههاي كودكانه خود را مرور ميكند و در ادامه ميگويد: يادمه 4 سالم بود كه علي آقا به تهران رفت تا تحصيلاتش را ادامه بدهد برادرم براي همه اهل خانواده ابهت خاصي داشت، پدرم نظامي و دائم در ماموريت بودند، در واقع ايشان جانشين پدر در خانه بودند و براي ما هيچ كم نميگذاشتند. ابهتي توام با عشق و محبت داشتند و سعي ميكردند جاي پدر را در خانه براي ما كه تعدادمان هم زياد بود پر كنند شديدا در قبال خانواده احساس مسووليت ميكردند.
علي آقا فردي وظيفه شناس بود
خانم شجاع ميگويد: صديقه اول چاي بريزو پذيرايي كن. و او با خوشرويي صحبتش را قطع كرده و مشغول پذيرايي ميشود.
ودر ادامه ميگويد: بعد از تولد علي پدرم به شمال منتقل ميشود همه ميدانند كه در زمانطاغوت شمال كشور جولانگاه و محل خوشگذراني طاغوتيان بود ولي مادر و پدرم در همانمحيط بي حجابي و بي بند و باري هم خودشان را حفظ كردند وهمه اينها در شكل گيري كودكي، جواني و نوجواني فرزندانشان تاثير بسزايي را ايفا كرد و در شكل گيري شخصيت دادادش نيز تاثير مثبتي داشت طوري كه در دانشكده افسري نمازش ترك نشود هنگام تحصيل در آمريكا به واجبات ديني خود بيش از پيش مقيد باشد و در انقلاب و جنگ لازم نباشد كه كسي او را تشويق كند بلكه او خودش با مسووليتي كه بر دوش خود حس ميكند تا جايي با اخلاص به وظيفه خود عمل كند كه بشود يار نزذيك امام و مقام معظم رهبري.
و ادامه ميدهد: علي آقا آنقدر خوب بود كه به قول مادرم هيچوقت نياز به توصيه مادر و پدر و... نداشت وخانواده هميشه از ادب و اخلاق او درس ميگرفت.
حاج آقا هميشه به فكر من بود
از خانم صياد شيرازي در باره موقعيت و درجه پدرشان در ارتش سوال ميكنم ايشانميگويند:
پدرم درجه دار ارتش بود با درجه استواري بازنشسته شد. آن زمان ارتشيها حقوق بسيار كمي داشتند و مادر با 8تا بچه قد و نيم قد بدون حضور پدر در خانه طوري همه امور را اداره ميكردند كه ما هيچ كمبودي را احساس نميكرديم مادر براي اين كه كمك خرج خانه باشد خياطي ميكرد وشبانه روز سختي ميكشيد تا ما سختي نكشيم لباس خوب بپوشيم تغذيه خوب داشته باشيم و...!
صحبت صديقه خانم به اين جا كه ميرسد مادرش رشته صحبت را به دست ميگيرد وميگويد:
وقتي به گرگان رفتيم ديدم حقوق آقا كفاف زندگيمان را نميدهد براي همين شروع به كار خياطي كردم صبح تا شب و گاهي شب تا صبح خياطي ميكردم. شوهرم خيلي به فكر من بود هروقت خانه بود اگر بچهها شب گريه ميكردند يا آب ميخواستند نميگذاشت من بلند شوم ميگفت تو خسته اي! ميرفت و بچهها را آرام ميكرد و ميخواباند تا من استراحت كنم. خدا بيامرز اهل اذيت كردن نبود در كارهاي خانه كمك ميكرد حتي جارو و نظافت همميكرد.
حاج خانم شجاع سكوت ميكند. ميگويم حاج خانم از ازدواجتان بگوييد و او از ته دل ميخندد و ميگويد: والله چه بگويم، من آنقدر كم سن و سال بودم كه اصلا نميدانستم ازدواجچيه ! قديميها هم كه به اين چيزها فكر نميكردند حاج آقا بيست سال از من بزرگتر بودند وقتي به خانه اش آمدم مثل بچه خودش با من رفتار ميكرد و اگر كاري از روي بچگي انجام ميدادم ميگفت عيبي نداره طوري نيست كاري كه شده.حاج آقا با اين كه منضبط و دقيق بود اما خيلي مهربان بود. 15 ساله بودم كه علي به دنيا آمد از اين كه فرزند اولم پسر بود خيلي خوشحال بودم علي كه به دنيا آمد به گرگان رفتيم دو پسر ديگر بعد از علي به دنيا آوردم بعد خدا دختر به من داد بعد هم خدا اكبر را به من دادو...
مسووليت تربيت بچهها همه با خودم بود
مادر شهيد بزرگوار صياد شيرازي در جواب سوال من كه ميپرسم با توجه به شغل همسرتان كه بيشتر وقتها هم نبودند مسووليت تربيت بچهها هم حتما با خودتان بود، ميگويد:
مسووليت تربيت بچهها همه با خودم بود چون حاج آقا اكثر مواقع در ماموريت بود مدرسه و رفت و آمد و تربيتشان با من بود. اما اين را هم بگويم كه حاج آقا اختيار تمام زندگي را به من داده بود. حقوقش را كه ميگرفت به من ميداد و اصلا كاري نداشت كه من چگونه اين پول را خرج ميكنم. البته من هم به درستي از پول استفاده ميكردم وعلاوه بر اداره زندگي خودم و 8تا بچه قد و نيم قد به همسايهها هم كمك ميكردم هر كس دستش خالي بود سراغ من ميآمد گاهي هم خودم به افراد آبرومند و مستجرهايم غير مستقيم كمك ميكردم و با همان فكر خودم مثلا اگر برنج نداشت چند كيلو برنج ميخريدم و ميگفتم مثلا خانم فلاني رفتم برنج خريدم اما به دلم نيست همين طور مونده! ميگفت اگه مصرف نميكنيد خب بديد ما مصرف كنيم. اين طوري ميخواستم بي منت كمك كنم.اصلا دلم نميآمد ببينم كسي سفره اش بي نان باشد.
از حاج خانم شجاع ميپرسم با توجه به مديريتي كه در خانواده داشتيد رفتارتان با علي آقا چطور بود ؟
علي من از اول آنقدر بچه خوب و مظلوم و عادلي بود كه بي نظير بود. اين را بارها گفته ام يادمه 3 سالش بود و هميشه او را روي زانوي راستم مينشاندم خيلي دوستش داشتم. با همان عقل كودكي اش وقتي صفر به دنيا آمد ديگر روي زانوي من نمينشست يك بار گفتم علي جان ننه بيا بشين بغلم! اما او با زبان بي زباني برادرش را نشان داد و گفت جاي اونه!
با بيان اين خاطره گريه امان مادرشهيد را ميبرد و با صدايي بريده ميگويد او از بچگي عادل بود. هر كار كردم يك بار هم شده روي زانوي من بنشيند گفت جاي بچه است از اول بزرگ بود. علي آقا هرچه بزرگتر ميشد با خواهر برادهايش طوري رفتار ميكرد گويي پدر است مهربان و خوب بود من هم همه نفسم، اميدم، زندگيم علي بود.
از بازيهاي كودكي و نوجواني شهيد ميپرسم.مادر شهيد ميگويد: علي متين و عاقل بود دوستهايش را انتخاب ميكرد خيلي با همه قاطي نميشد در عين حال مهربان بود و به همه كمك ميكرد براي همين از همان كودكي مورد احترام بچهها وجوانهاي محل و خانواده و فاميل بود هميشه آرزو ميكردند اي كاش فرزندي چون علي داشتند.
هميشه به بچههاي ضعيف كمك ميكرد
وي در ادامه، خاطره اي از نوجواني علي صياد شيرازي تعريف ميكند و ميگويد: يك همكلاسي داشت كه پدرش رفتگر بود. زمستان آن سال خيلي سرد بود و من يك باراني گرم براي علي گرفتم يك بار بعد از اين كه علي به مدرسه رفت به حياط كه رفتم ديدم باراني خود را نپوشيده و روي سكوي ايوان گذاشته و رفته است. وقتي برگشت ازش پرسيدم علي جان چرا باراني ات را تنت نكردي!؟ گفت همكلاسي ام پدرش رفتگر است با هم به مدرسه ميرويم او باراني ندارد و سردش ميشود من هم تنم نميكنم تا او سردش نشود! آنقدر باراني اش را نپوشيد تا آخر مجبور شدم براي همكلاسي اش باراني گرميتهيه كنم و به يك بهانه اي هديه كنم و بعد از آن علي باراني اش را ميپوشيد و به مدرسه ميرفت. هميشه نسبت به بچههايي كه نداشتند و مستضعف بودند بسيار حساس بود.و به آنها رسيدگي ميكردند و چون درسش هم خوب بود از نظر درسي هم به بچههاي ضعيف تر كمك ميكرد اصلا هر كس علي را ميشناخت عاشقش ميشد همه دوستان و آشنايان و همسايهها هميشه آرزويشان اين بود كه فرزندي مانند علي داشته باشند.
باز گريه امانش را ميبرد و به هق هق مادرانه اي ميگويد همه مثال ميزدند و ميگفتند خدا اگر هم ميخواهد بچه اي به آدم بدهد مثل علي صياد شيرازي بدهد. نمونه بود. اين بار من و صديقه خانم هم اشكهايمان جاري ميشود حس مادرانه توام با عشق او به شهيد لحظاتي مرا به سكوت وادار ميكند! ميگويم حاج خانم تو را خدا گريه نكنيد اين طوري من مجبور ميشوم مصاحبه را نصفه كاره رها كنم.
يك چايي با هم ميخوريم تا شايد فضا عوض شود وحس غمگنانه مادر شهيد اندكي خاموش بماند.ميپرسم حاج خانم، علي آقا از كي نماز ميخواند، ميگويد: هنوز وقت نمازش نبوداز خيلي كوچكي نماز ميخواند. ده سالش هم كه بود روزه ميگرفت هرچه ميگفتم مادر تو هنوز واجبت نشده ضعيف ميشي روزه نگيربا اصرار زياد روزه ميگرفت، ميگفت خيلي دوست دارم روزه بگيرم.
پدرش هميشه و هر وقت كه در خانه بود بلند بلند قرآن ميخواند همه ما نماز خوان بوديم علي هم انس به قران گرفته بود و كسي هم كه مونسش قرآن باشد معلوم است كه به فرايض ديني اش اهميت ميدهد.
علي خيلي عاقل بود
مادر شهيد در ادامه در باره خصوصيات اخلاقي شهيد در خانواده چنين ميگويد: از بي تربيتي و بي ادبي بدش ميآمد وناراحت ميشد بچههايم را مثل يك پدر تربيتميكرد. خيلي عاقل بود. ميديد من خياطي ميكنم و خسته ميشوم انتظار داشت بچهها همه وظيفه شناس باشند و كارهايشان را به خوبي انجام دهند و به حساب مرا به زحمت نيندازد، يك وقتي اگر بچهها به حرفم گوش نميدادند خيلي ناراحت ميشد. يادم هست يك روز سرحرف گوش نكردن يك سيلي به جعفر زد. جعفر به شدت ناراحت شد و گريه كرد من از دست علي ناراحت شدم و گفتم مادر جان اگر بچه خودت هم بود سيلي اش ميزدي! و گريه كردم.همان شد كه ديگر نديدم حتي يك بار بچهها را دعوا كند كه يك وقت من ناراحت نشوم.
ميگويم: اين نشان ميدهد كه شما را خيلي دوست داشتند!
ميگويد: خيلي خيلي! من جونم بود و علي، نفس من با نفس علي يكي بود.
وباز مويه ميكند وميگويد: نميدانم چطور بعد از او زنده مانده ام و دوري اش را تحملميكنم و هنوز نفس ميكشم كه اين بار هم من و صديقه خانم را به گريه مياندازد.
فضاي اتاق از عشق و محبت مادرانه مملو ميشود ميگويم: هجران فرزند براي مادر هميشه سخت است حتي اگر آن فرزند شهيد شود و افتخار يك ملت و تاريخ يك مملكت باشد! تحمل اشكهايش را ندارم اشكهايم را با لبخندي پاك ميكنم و ميگويم ببين حاج خانم اين طوري كه نميشه هنوز بايد خيلي از آن روزها تعريف كنيد اگه قرار باشه كه گريه كنيد...!
او نيز اشكهايش را پاك ميكند و ميگويد: بچه ام از اول بزرگ بود تمام مسوليتهايش رابدون آن كه كسي بهش بگويد انجام ميداد هميشه ازش تعريف ميكردند و مايه افتخار من بود لباس عيد نميخريد ميگفت خيلي از بچهها لباس نو ندارند من هم لباس نونميپوشم. حتي شهادتش هم مظلومانه بود.
كم كم اين حس به من دست ميدهد كه چه خبرنگار سنگ دلي هستم كه اين همه مادر اين اميرشهيد را با سوالهايم به گريه مياندازم براي همين رو به خواهر شهيد ميگويم صديقه خانم شما از خاطراتتان بگوييد؟
و صديقه خواهرشهيد ميگويد: تابستانها در خانه كلاس تقويتي براي بچههاي ضعيف ميگذاشت رياضي درس ميداد فرزند ارشد هم كه بود اختيار تام داشت در خانه هر كاري را انجام دهد.
و مادر با تحكم ميگويد: كارهايش همه خوب بود هيچوقت كاري نميكرد كه ما بتوانيم به او ايراد بگيريم حرف او برايم حرف اول بود. چون ادبش، عقلش، درسش، اخلاقش و... همه اول بود.
وقتي تحكم حاج خانم را ميبينم به خود جرات ميدهم و از علاقه به وطن و عرق ملي و چگونگي ورود امير سرلشگرشهيد صياد شيرازي سوال ميكنم. اين مادر عاشق ميگويد:
پدرش فردي منضبط، مسووليت شناس و علاقمند به كشورش بود. ظلم را تاب نميآورد.
علي آقا هم وقتي ديپلم رياضي اش گرفت گفت ميخواهم وارد ارتش بشوم من راضي نبودم اما اصرار داشت كه ميخواهم به مملكتم خدمت كنم.
و در ادامه اظهار ميدارد: يادمه نوجوان كه بود پدرش لباس ارتشي نو كه ميخريد يواشكي لباس را ميپوشيد. پوتينها يي را كه خيلي بزرگتر از پاهايش بود ميپوشيد و با خودش رژه ميرفت و خيلي خوشحالي ميكرد.
ميگويم پس اين نشان ميدهد كه پدر را به عنوان يك الگوي اجتماعي انتخاب كرده بود. همين طوره؟
مادر ميگويد: پدرش مردي منضبط، مهربان، مسووليت پذير و وظيفه شناس بود و علي اين صفات خوب را از او داشت علي آقا مانند پدرش ابهت و غرور خاصي داشت هم در خانه و هم در شغل و برخوردش در جامعه. اما چون متواضع و مهربان بود دوست داشتني بود وهمه عاشقش بودند.
و صديقه صياد شيرازي در ادامه ميگويد: داداش براي همه ما نقش يك پدر را داشت براي همين هم اين حس مادر را همه مان نسبت به او داشتيم مثلا از همان اول صبح زود بيدار ميشد نان ميخريد صبحانه درست ميكرد به بچهها صبحانه ميداد و آماده شان ميكرد آنها كه به مدرسه ميرفتند و خودش به دبيرستان ميرفت و مادر باز هم تكرار ميكند كه همه آرزو داشتند بچه اي مانند او داشته باشند.
و من ميگويم : امروز هم خيليها آرزو ميكنند اي كاش فرزندي شجاع، افتخار آفرين، متدين، ومدير و مدبر چون او داشتند.
و خواهر شهيد ميگويد: ابهت علي به خاطر كرامت و بزرگواري و تواضعش نسبت به همه بود آنقدر محترم بود كه مردم ناخود آگاه احترامش ميكردند و خب همين حرمتها يك فرد را شايسته ابهت و غرور ميكند.
از خانم شجاع ميپرسم بچههاي ديگرتان هم مثل ايشان بودند.
او ميگويد هيچكس علي نميشود.
و صديقه خانم ميگويد: همه بچهها وظيفه شناس و مسووليت پذير هستند هميشه خدمتگزار مردم بودند به طبع قابل مقايسه نيست علي آقا يك طور ديگري بود.شايد هم خدا از اول بعضيها را انتخاب ميكند البته اين مقام آسان به دست نميآيد براي رسيدن به مقام انتخاب بايد سختي كشيد. ما هرگز نميتوانيم ذره اي از بزرگي آنها را داشته باشيم آنها آسماني بودند آنها نور الهي بودند.
ميگويم: خانم صياد شيرازي اما هميشه اين سوال هست كه اگر اين آسماني بودن و نور الهي شدن انتخاب خداست كه كار مهمي نيست. پس غير اين بايد باشد. با مرور زندگي اين شهيدان بزرگوار به اين نتيجه ميرسيم كه تنها كساني آسماني ميشوند كه براي رسيدن به اين درجه از قرب الهي زحمت و سختي به خود ميدهند و رضاي خدا مهمترين هدف زندگي آنان است. همه آنها واجبات و مستحبات را انجام ميدهند و از مكروهات پرهيز ميكنند متواضعانه و با اخلاص به مردم خدمت ميكنند، از ريا و تجملات و دنيا پرستي دورمي شوند و سبكبال و مسافر گونه در دنيا زندگي ميكنند و با خاطر همه اينها يي كه ما ميدانيم و همه آن چيزهايي را هم كه شايد نميدانيم، موقعيتهايي پيش ميآيد كه اينها انتخاب ميشوند هم مردم دوستشان دارند و هم خدا، و ميشوند مصداق اين آيه كه كساني كه در راه خدا از جان و مال و فرزندان خود گذشتند و در راه خدا جهاد كردند در نزد خدا روزي ميخورندو...
مادرشهيد ميگويد: يك بار نشد كسي به علي بگويد نماز بخوان و با خدا باش، هر وقت كه به مرخصي ميآمد شام كه ميخورد كمي حال و احوال ميكرد توي اتاق ميرفت،
نميخوابيد، تا دم دماي صبح نماز ميخواند و ميخواند و بعد از نماز صبح ميخوابيد.
صديقه خانم در ادامه صحبت مادر ميگويد : سه سال ما خانوادگي كرمانشاه بوديم به اين خاطر كه علي آقا احساس مسووليت ميكرد و براي اين كه ما تنها نباشيم همه ما را به كرمانشاه برد. ما همه كوچك بوديم يادم هست كه براي ما برنامه ريزي دقيق كرده بود برنامه هر يك از ما را جداگانه روي ديوار زده بود آنقدر دقيق كه مثلا از ساعت چند تا چند چكار كنيم و.. ! ابهت و جديت داداش طوري بود كه وقتي هم نبود ما آن برنامه را اجرا ميكرديم. رياضياتش،زبان انگليس اش همه فول بود، زماني كه به مرخصي ميآمد اشكالات درسي ما را رفع ميكرد و به قول مادرم يك دقيقه آسايش نداشت.
و مادرشهيد در ادامه حرف دخترش ميگويد: ميگفتم ننه جان كمي هم استراحت كن.
ميگفت مادرم من عادت دارم كم بخوابم، خيلي با هوش وعاقل و پر مغزبود.
ميپرسم حاج خانم خودتان هم با هوش بوديد؟
ميگويد: با هوش بودم كه رفتم و با 8 تا بچه قد و نيم قد اكابر خواندم و هميشه شاگرد اول ميشدم بازرس كه ميآمد ميگفت خانم شجاع بلند شو و بعد به همه ميگفت از خانم شجاع ياد بگيريد با 8 تا بچه همه نمرههايش 20 است علاقه به درس داشتم. آنقدر كتاب و مجله ميخواندم كه همه تعجب ميكردند كه من چطور با اين همه كار هم درس ميخواندم هم خياطي ميكردم و هم از 8 تا بچه مراقبت ميكنم.
و صديقه خانم كه انگار با بيان خاطرات،خاطرات تازه تري را به ياد ميآورد ميگويد: در آمريكا هم او را به عنوان يك مرد مذهبي ميشناختند همان جا مرتب روزه ميگرفته همسايههايش ايتاليايي بودند ميگفتند اين جوان آدم عجيبي است ديسيپلين خاصي دارد با همه ايرانيها فرق دارد آنقدر علي را دوست داشتند كه اصرار ميكردند تا يك بار هم كه شده روزه اش را در خانه آنها افطار كند! اعتقاداتش بسيار محكم بود.
و در اين جا باز طاقت مادر طاق ميشود و ميزند زير گريه و ميگويد:
بعد از جنگ و 8 سال كار شبانه روزي سخت هميشه ميگفت عزيز دعا كن من شهيد بشم ميگفتم مادر جان كارهايي كه تو انجام ميدهي از صد تا ثواب شهيد كه بالاتره. ميگفت شما دعاكن من شهيد از دنيا بروم و رفت... و گريه ميكند.
و با هق هق گريه ميگويد. نميدانم كدام بي وجداني دلش آمد او را بكشد اويي كه همه كارهايش براي رضاي خدا بود نفسش الهي بود جز خوبي كسي از او نديد.
و خواهر شهيد ميگويد: قبل از شهادتشان مادر مشرف شدند به مكه. يك برادرم در خارج تحصيل ميكرد 400 دلار براي مادرم فرستاد تا مكه ميرود دستش براي آوردن سوغاتي باز باشد علي آقا كه از اصفهان زنگ زد مادر گفت اصغر 400 دلار فرستاده علي آقا گفته بود عزيز جان با اين پول از همين جا قبل از رفتن سوغاتي بخر تا هم خودت راحت زيارت كني و هم ارز مملكت را خارج نكني. و مادر باز با تحكم ميگويد: حرف او برايم حجت بود يك كلام كه ميگفت مانند سرمه به چشم ميكشيدم اي كاش ميتوانستم حرفهايش را با طلا بنويسم!
و صديقه از آخرين ملاقاتش با برادر ميگويد: آخرين باري كه به زيارت مشهد مقدس مشرف شد درگز بودم به من زنگ زد و گفت ميتواني به مشهد بيايي، همسرت اگر اجازه ميدهد بيا كه تو را ببينم. همسرم اجازه داد و به مشهد آمدم. مادرم بيمارستان بودند اول به ديدار مادرآمدند ديدند من خسته ام گفتند من از مادر مراقبت ميكنم تو كمي استراحت كن. بلافاصله بعد از ديدار مادرم به نماز ايستاد، مانده بودم كه اين چه وقت نماز است.
نمازش كه تمام شد پرسيدم. گفتند نماز شكر به جا آوردم كه مادرم خوب است و من او را ديدم.
ومادرشهيد ميگويد: من چقدر دور او گشتم از كودكي اش دور او ميگشتم طوري كه متوجه نشود چون اگر ميفهميد من دورش ميگردم غصه ميخورد.مثلا ميخواستم يك غذايي به بدهم مشغولش ميكردم و دورش ميگشتم.
وصديقه خانم حرفش را ادامه ميدهد و ميگويد: از بيمارستان كه آمديم گفت من هميشه اول به زيارت ميرفتم اما اين بار به ديدار مادرم رفتم اما ميدانم آقا راضي هستند چون به ديدار مادرم رفتم. بعد هم گفتند من ساعت 2 مشرف به زيارت ميشوم گفتم اشكالي نداره من هم با شما بيايم گفتند اگر ميتواني بيدار شوي هيچ اشكالي ندارد.
ساعت دو شب بود از خواب بيدار شد و غسل زيارت كرد و به حرم رفتيم هميشه از صحن آزادي پايين پا وارد ميشدند قرارمان بعد از نماز صبح شد چند ساعتي بود من ديگه خسته شدم و چرتم گرفته بود نماز را كه خواندم سر ساعت قرار رسيدم داداش ثانيه اي سر قولش حاضر ميشد. من خواب آلود و خسته وقتي به داداش رسيدم ديدم قبراق و سر خوش و شاد، گويي پرواز ميكرد.
از باب الجواد كه بيرون آمديم گفت بيا از اين نانوايي براي آقا جانم نان بخرم دندان ندارد و اين نانها نرم است و راحت خورده ميشود. هميشه حواسش به همه چيز بود كمتر چيزي و كسي را فراموش ميكرد عادت داشت با نان تازه صبحانه بخورد.
روزي كه به ايشان درجه دادند آقا جانم خيلي خوشحال شد
ميگويم: بعد از جنگ ايشان در شوراي عالي دفاع بود ند و از سران مملكت به حساب ميآمدند پدرشان از اين كه پسري چون ايشان دارند چه احساسي داشتند؟
خواهر شهيد ميگويد: خوشحال بودند اما همه اش از دادش ميپرسيدند چرا تو كه اين همه زحمت كشيدي به تو درجه نميدهند خيلي دلش ميسوخت و غصه ميخورد وقتي ميديد به خيلي كوچكترها از ايشان درجه داده شد ولي پسرش درجه نگرفت ناراحتي اش را ابراز
ميكرد. براي پدر كه يك نظامي بود درجه اهميت زيادي داشت هر وقت علي آقا را ميديد ميپرسيد آقا جان چرا به تو درجه نميدهند! علي آقا تبسمي ميكرد و ميگفت آقا جان من كه براي درجه كار نميكنم من يك بسيجي هستم و براي رضاي خدا كار ميكنم. روزي كه به ايشان درجه دادند آقا جانم خيلي خوشحال شد خيلي...
ومادردر ادامه ميگويد: علي آقا از كساني بود كه باعث وحدت بين سپاه و ارتش بود علي آقا خيانت بني صدر را رو كرد براي اين كه ثابت كند بني صدر و اطرافيان وي از منافقين هستند و بر عليه منافع ايران كار ميكنند خيلي تلاش كرد، مدارك محكمه پسند جمع كرد و بالاخره بني صدر با منافقين مفتضح شدند و فرار كردند. خيلي از منافقين و ضد انقلابيون نسبت به ولايتمداري و وفاداري علي آقا به حضرت امام و بعد از ايشان به مقام معظم رهبري كينه از او به دل داشتند و بالاخره هم كارشان را كردند و خون بيگناهي را به زمين ريختند و او را شهيد كردند هر چند علي من به آرزوش رسيد اما جاي او همه جا خيلي خالي است.
صديقه ميگويد بعضيها ما را كه ميبينند ميگويند شهيد شما با همه فرق دارد ميگوييم اين طور نيست همه شهدا درجاتشان عالي است همه ولايتمدار و وفادار به امام و انقلاب و كشورشان بودند ميگويند تفاوتش آنجاست كه تنها شهيدي بود كه رهبر زانو زد و بوسه بر تابوتش زد.
و من به همه ميگويم كه علي آقا علاقه عجيبي به آقا داشتند. در ملاقاتها هرچه حضرت آقاميفرمودند يادداشت ميكردند و بعد از جلسه براي همكاران تحليل ميكردند تا حرفهاي آقا را در زندگي و كارهايشان عملي كنند.
ميگويم: همه ميدانستند كه آقا هم علاقه خاصي به ايشان دارند.
ميگويد الان هم همين طور است. همسرمقام معظم رهبري مرتب به همسر و بچههاي شهيد سر ميزنند و احوالپرسشان هستند.
ومادر ميگويد: اخلاص، اخلاص در عمل نقش بزرگي در تربيت يك خانواده دارد.
صديقه خانم كه درس حوزوي خوانده وعضو فعال بسيج هست و فعاليتهاي فرهنگي مستمر دارد ميگويد: عمل به قوانين اسلامي در زندگي اهميتش بيش از پند و موعظه و حرف است و مهمترين نقش را در تربيت فرزندان ميتواند داشته باشد داداش چشم باز كرد صداي آواي قران پدر در گوشش پيچيد ديد همه نماز ميخوانند و از پدر و مادر اطاعت ميكنند محبت او به مادر را ديد، ديد پدر وظيفه شناس و منضبط و مسووليت پذير است. مادرش زحمت كش و صادق و خير و دلسوز مردم است قبل از اين كه به فكر نان سفره خود باشند به فكر نان سفره مستمندان هستند ساده زندگي ميكنند و با زحمت نان حلال ميخورند و اختلاف بين مردم را حل ميكنند و از همه اينها تاثير گرفت، خودش هم عاقل و خدا پرست بود و با عشقي كه به ائمه اطهار س داشت توانست به درجه عالي انساني يعني شهادت برسد.
از خواهر شهيد ميپرسم مهمترين خصوصيت شهيد چه بود.
ميگويد: اخلاق.
ميگويم اين كلي است يك خصوصيت بارز بگوييد.
ميگويد: اخلاص و اين كه همه چيز را در خدا ميديد ومخلص خدا بود و راضي به رضاي خدا بود.حيف كه ما هيچكدام قابل نبوديم بسياري از خصوصيتهاي او را زماني كه زنده بود بشناسيم و تازه بعد از شهادتش فهميديم در كنار چه كسي بوديم و نتوانستيم بهره كافي بگيريم.
و مادر علي آقا در باره اخلاقش چه ميگويد:
ميگويم: بهترين! بهترين! بهترين.
و پايان گفتگوي ما آميخته ميشود به اشكهاي مادرانه خانم شهربانوشجاع مادر بزرگوار اميرسرلشگرشهيد علي صياد شيرازي، قهرمان 8 سال دفاع مقدس و آخرين كلام اين مادر شهيد كه ميگويد: علي من يك فرشته بود كه خدا به من عطا كرد حيف كه قدرش را ندانستم.
ميگويم: اگر سفارشي،حرفي، حديثي براي خانوادهها و تربيت فرزندانشان داريد بفرماييد.
ميگويد: اخلاص در عمل و دوري از گناهان و اين كه بايد سختي كشيد تا به مقام قرب الهي رسيد تربيت خانواده نقش مهمي دارد اما از ميان هزاران نفر يك نفر علي صياد شيرازيميشود چون يقين ميكند هركس خود بخواهد آسماني ميشود.