شنبه 4 بهمن 1399 | 15:12
درس حاج قاسم به فرماندهان برای تکریم سربازان
محمدعلی پردل، از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس که با تشویق سردار دل‌ها «حاج قاسم سلیمانی» امروز مرزهای نبرد را در عرصه اقتصادی دیده و به جهاد در این میدان آمده است، به بیان یکی از خاطراتش در مورد حاج قاسم پرداخت.

به گزارش "پایگاه اطلاع رسانی سازمان بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت" به نقل از  دفاع پرس، محمدعلی پردل، از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس که رنج هفت سال اسیری در آن دوران را هم متحمل شده و پس از سال‌ها مجاهدت در میدان رزم و دفاع از وطن، با تشویق سردار دل‌ها «حاج قاسم سلیمانی» امروز مرزهای نبرد را در عرصه اقتصادی دیده و به جهاد در این میدان آمده است، در بیان یکی از خاطراتش در مورد حاج قاسم اظهار داشت: «صبح زود از دفتر فرماندهی تماس گرفتند و گفتند که امروز ظهر سردار سلیمانی برای بازدید از منطقه به پادگان شما می‌آید. سریع از اتاق فرماندهی بیرون آمدم و دستور دادم تمام نیرو‌ها مشغول مرتب کردن پادگان شوند.

 

این بازدید برای من حیاتی بود و نمی‌خواستم مقابل سردار سرافکنده شوم. ساعت حوالی ظهر بود و گرما نیرو‌ها را اذیت می‌کرد؛ آنقدر هوا گرم بود که باعث شد چند نفر غش کنند. صدای بالگردی که از دور به سمت ما می‌آمد هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. سریع پشت بلندگو اعلام کردم که تمام نیرو‌ها به خط شوند.

در عرض چند دقیقه نیرو‌ها به خط شدند و شکل زیبایی به خود گرفتند. بالگردی که حامل سردار بود بالای سر نیرو‌ها قرار گرفت و مشغول فرود در فاصله چند متری نیرو‌ها شد. ذرات گرد و غبار فضای بیابان را پر کرد و لباس بچه‌ها سرتاپا خاکی شد. نیرو‌ها برای اینکه گرد و غبار داخل چشم‌شان نرود دست روی چشمشان گذاشتند و منتظر خاموش شدن ملخ‌های بالگرد شدند.

بعد از چند دقیقه فضا به آرامش خود برگشت و همه دست از چشمانشان برداشتند. همه آرایش نظامی گرفته بودیم تا سردار را ببینیم، اما با گذر پنج دقیقه کسی از بالگرد پیاده نشد. سراغ بالگرد رفتیم، اما به جز خلبان کسی در بالگرد نبود. به خلبان گفتم سردار سلیمانی نیامدند؟ گفت آمده‌اند! نگاهی دور و اطرافم انداختم. داخل محوطه نزدیک بالگرد فقط آشپزخانه قرار داشت که محل ناهار و شام سرباز‌ها بود، با خود گفتم شاید آنجا رفته.

 

وارد آشپزخانه شدم که دیدم سردار روی نیمکتی نشسته و با آشپز صحبت می‌کند. نگاهش که به من افتاد از جا برخاست. گفتم سردارکجا رفتید؟ ما به استقبال شما آمدیم! سردار نگاهی به سربازان داخل محوطه کرد و گفت من به اینجا آمدم تا این کار دوباره تکرار نشود! چرا سرباز‌ها را اذیت کردید و باعث شدید گرد و خاک وجودشان را بگیرد؟.

از سردار عذرخواهی کردم و گفتم این بار را بزرگواری کنید دیگر تکرار نمی‌شود. سردار از آشپزخانه بیرون آمد و داخل محوطه رفت. انگار آمده بود تا درس تازه از فرماندهی به من بدهد.

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.