چهارشنبه 2 فروردین 1391 | 11:10
خاطرات رزمندگان
سرویس: دفاع مقدس
سرویس: دفاع مقدس
هان؟ حتما فكر كردي ازت پول قرض مي خوام آره؟ تو آن پولهايي كه ازم قرض كردي بده، باقي پيشكش.

سر شب سيد جواد ويرش گرفت كه مجلس دعاي توسل راه بيندازد. هر چه گفتم: «سيد جان! قربان جدت! آخر كجا ديدي شب عيد بيايند و گريه كنند و دعاي توسل بخوانند؟» كه بهم براق شد و گفت: «دعاي توسل و مناجات كه شب عيد نداره.» ديدم حرف حق مي زند. بچه هاي ديگر هم قبول كردند.

مراسم شروع شد. حميد لطفي و حسن اكبري هم وردست جناب سيد جوادخان نشستند و دعا شروع شد. من هم كنار حميد نشستم. حميد در حال خواندن دعا بود و من چشم به مفاتيح داشتم. نور باريك سبز رنگ چراغ قوه كوچك سيد جواد روي صفحه هاي مفاتيح پخش شده بود. دعا رسيد به امام جواد(ع) كه ديدم اي دل غافل از بقيه دعا خبري نيست! حميد سوزناك گفت: «قربان مظلوميتت آقاجان!» يعني سيد جواد شروع كن، سيد جواد هم روضه حضرت جواد(ع) را شروع كرد. سر تير پوتينهايم را پاشنه بخواب پا كردم و رفتم سراغ اتاقهاي ديگر بلكه مفاتيح پيدا كنم. هر جا مي روم خبري نيست كه نيست. تو بيشتر اتاقها مراسم زيارت عاشورا و دعاي توسل بپا است. در يكي از اتاقها مفاتيح پيدا مي كنم و تيز برمي گردم پايين. مفاتيح را به حميد مي دهم. حميد شروع مي كند، اما با رسيدن به امام حسن عسكري(ع) دوباره مي بينم كه خبري از باقي دعا نيست! عجب اوضاعي شده؟!

حميد باز مي گويد: «قربان مظلوميتت آقاجان!» سيد جواد مستأصل نيم نگاهي بهم مي اندازد و روضه امام حسن عسكري را شروع مي كند. دوباره با پوتين هاي پاشنه بخواب مي روم پي يافتن مفاتيح. اين بار هم دست پر برمي گردم. گلوي سيد جواد گرفته است و با آخرين توان در حال روضه خواندن است. مفاتيح را كه مي بيند مي زند زير گريه. خلاصه دعاي توسل به خوبي به پايان مي رسد.

نمي دانم چه خوابي مي ديدم كه داشتم تكان مي خوردم. چشم باز مي كنم. حميد بيات بالاي سرم نشسته است:

- بلند شو كه لنگ ظهر شد. هي ! بلند شو!

دهن دره اي مي كنم و چند مشت بر سينه مي زنم، حميد بر و بر نگاهم مي كند.

- باز چي شده؟

- مي خواستي چه شود؟ چقدر پول و پله داري؟

بچه ها فوتبال بازي مي كنند. طرفداران دو تيم هم با هيجان مشغول رجزخواني و تشويق هستند. يكي از بچه هاي كوچك اندام مي رود تا يكي ديگر را كه درشت هيكل و قد بلند است دريبل كند كه بسيجي درشت اندام دست مي اندازد و او را مثل كودكي بلند مي كند و مي اندازد روي دوشش و خودش در همان حال مي دود و گل مي زند. صداي خنده و سوت و صلوات يكي مي شود

دستهايم را ستون مي كنم و مي نشينم. هنوز گيج خواب هستم. نگاهش مي كنم؛ تازه پشت لبهايش سبز شده و تك و توك، كركهاي نرم بر گونه و چانه اش روييده اند. پانزده سال بيشتر ندارد. بچه محل هستيم. وقتي من كلاس دوم راهنمايي بودم او كلاس اول راهنمايي بود. چهار برادرند كه هر چهار نفر جبهه اند و فقط مادرشان در تهران مانده. پدرش سالها پيش به رحمت خدا رفته است.

سرم را پايين مي اندازم و از جيب پيراهنم يك اسكناس پنجاه توماني بيرون مي كشم و به طرفش دراز مي كنم. سر مي چرخانم به سويي ديگر كه خجالت نكشد.

- چيه؟ براي چي قيافه گرفتي؟

وقتي ازم جوابي نمي شنود، مي زند زير خنده و مي گويد:

«هان؟ حتما فكر كردي ازت پول قرض مي خوام آره؟ تو آن پولهايي كه ازم قرض كردي بده، باقي پيشكش. اين پول را براي خريد عيد جمع مي كنم. بچه ها دارند مي روند كرمانشاه. حالا پاشو برو دست و صورتت را بشور كه پدر خواب را درآوردي!

حالم گرفته مي شود.دست مي اندازم كه پول را پس بگيرم:

- بخشكي شانس! اگر مي دانستم...

كه دستش را مي كشد و مي رود. بلند مي شوم و پتوها را مرتب مي كنم، اوركتم را روي شانه مي اندازم و پوتينها را پاشنه بخواب مي پوشم. پتوي ورودي اتاق را كنار مي زنم و بيرون مي روم. باد خنكي به صورتم مي خورد. مي لرزم. مور مورم مي شود. روي ستون رو به رويي اتاق نوشته اند: براي شادي روح شهداي آينده صلوات! تبسم مي كنم.
خاطرات رزمندگان

آن سوي ستون، دشت سرسبزي است كه تا پاي تپه ها و كوه هاي سر به فلك كشيده و در ابرها فرو رفته، ادامه دارد. آدم دلش مي خواهد روي اين چمنهاي خيس شبنم، غلت بزند و بعد زير گرماي خورشيد آخر زمستان دراز بكشد و بخوابد. واي خواب!

ابرهاي سفيد و خاكستري تنگ هم مثل پنبه هاي حلاجي شده روي كوهها جا خوش كرده اند و منتظر تلنگر رعد هستند تا ببارند. آن هم روز اول سال نو.

چند شب پيش كه به راهپيمايي رفتيم، موقع برگشتن آسمان روشن شد. وقت نماز صبح در حال قضا بود. حميد بيات گفت كه همين جا وضو بگيريم و نماز بخوانيم. از يك حوضچه كوچك وضو گرفتيم. اوركتها را پهن كرديم و دو نفري مشغول نماز شديم. ركعت دوم بوديم كه باران گرفت؛ چه باراني! چانه مان شد ناوداني و باريكه آب روي سينه مان مي ريخت. سلام نماز را كه داديم فقط كافي بود نيت غسل شهادت بكنيم!

از پله ها پايين مي روم. پله هاي يكي از ساختمان هاي شهرك آناهيتا كه حالا شهرك شهيد باهنر نام گرفته است؛ در پنج شش كيلومتري كرمانشاه.

بچه ها فوتبال بازي مي كنند. طرفداران دو تيم هم با هيجان مشغول رجزخواني و تشويق هستند. يكي از بچه هاي كوچك اندام مي رود تا يكي ديگر را كه درشت هيكل و قد بلند است دريبل كند كه بسيجي درشت اندام دست مي اندازد و او را مثل كودكي بلند مي كند و مي اندازد روي دوشش و خودش در همان حال مي دود و گل مي زند. صداي خنده و سوت و صلوات يكي مي شود. بوي خوش بهار را مي شود از وراي بوي عرق تن آنها استشمام كرد. دست و صورتم را آبي مي زنم و برمي گردم.

بچه ها سرگرم خانه تكاني هستند: پتوها در فضاي آزاد تكانده مي شود. لباسها شسته مي شود، در و ديوار، دستمال كشيده مي شود و موها كوتاه مي شود. عيد است، عيد!

بعد از چند روز براي اولين بار است كه مي بينم بچه ها مي خندند و به جنب و جوش افتاده اند و سرخي به لبها و لپهايشان افتاده است. دو - سه روز پيش كه بلندگوها به آواز درآمدند و خبر شروع عمليات «والفجر 10» را آن هم در منطقه غرب كشور دادند، حال همه گرفته شد؛ حتي خبر فتح «حلبچه» هم آمد، بچه ها بيشتر پكر شدند. اين درست كه هنوز دو ماه از عمليات بيت المقدس 2 در كوههاي پربرف و يخ زده «الاغ لو» نمي گذرد و حتي هنوز بچه هايي هستند كه دست و پايشان آنجا يخ زد و بعضي انگشتانشان از سوز سرما سياه شد و مجبور شدند آنها را به تيغ جراحي بسپارند، اما باز هم هر گلي بويي دارد و هر عملياتي صفايي دارد. در شهادت باز است و وقت مغتنم. حال هم خبر رسيده كه تا يكي - دو روز ديگر جا كن مي شويم و به منطقه عملياتي مي رويم.

بچه ها سرگرم خانه تكاني هستند: پتوها در فضاي آزاد تكانده مي شود. لباسها شسته مي شود، در و ديوار، دستمال كشيده مي شود و موها كوتاه مي شود. عيد است، عيد!
خاطرات رزمندگان

حميد مي گويد كه بچه هاي گروهان هجرت تمام گردان را به ناهار دعوت كرده اند و قرار است هنگام سال تحويل دور هم باشيم. بچه هايي كه براي خريد رفته بودند، برگشته اند و با جديت و سرسختي مانع از پاتك زدن، به پاكتها و جعبه هاي ميوه و شيريني مي شوند. قند تو دلمان آب مي شود كه كي به اين جعبه ها و پاكتها مي رسيم! توي يكي از پاكتها حنا است؛ حنا براي روز عمليات.

نزديك ظهر است كه مي رويم طبقه بالا، بچه هاي گردان در ايوان تنگ هم در دو رديف نشسته اند و گرم صحبت و بگو بخندند راهرو دراز است و جا دار و همه در آن جا شده ايم. ظرفهاي شيريني و ميوه، آن وسط، برايمان ابراز ارادت مي كنند و ما با چشم و لبخند به آنها مي فهمانيم كه حسابتان را مي رسيم!

از راديوي كوچك و سياهي كه بالاي ايوان گذاشته اند، صداي تيك تاك ساعت شنيده مي شود. هر چند لحظه گوينده مي گويد كه تا تحويل سال فلان دقيقه و ثانيه مانده است.

سيد جواد مي گويد: «رفته بودم پيش بچه هاي تخريب. براي خودشان سفره هفت سين درست كرده اند كه منحصر بفرد است. 1- مين سوسكي2- سرنيزه 3- سمبه اسلحه 4- سيم خاردار 5- سي - چهار (4- C نوعي ماده انفجاري) 6- سيمينوف 7- سوزن»

- آغاز سال يكهزار و سيصد و شصت و هفت هجري شمسي!

آهنگ نوروزي پخش مي شود و بعد دعاي: «يا مقلب القلوب و الابصار يا مدبر اليل و النهار يا محول الحول و الاحوال حول حالنا الي احسن الحال» و ديده بوسي آغاز مي شود. ارجحيت با پدران و برادران شهداست و سادات و فرماندهان. بدنم مي لرزد. حالي عجيب دارم. پيام امام خميني پخش مي شود. تا فرمانده تعارف مي كند كه ميوه و شيريني بخوريم در يك آن ظرفهاي شيريني و ميوه مثل دل مومن پاك مي شود! فرمانده از كساني كه صداي خوبي دارند دعوت مي كند تا براي بچه ها شعري با صداي خوش بخوانند. تا سيد جواد مي آيد به خود بجنبد، يك نفر ديگر شروع مي كند به خواندن. فكر كنم خروسك گرفته! اگر صداي خوش اين است، من با صداي كلفتم از او بهتر مي خوانم.

آخر سر، ما را هم كه قيافه گرفته بوديم كه مثلا مسئول دسته ايم به وسوسه انداختند. موقعي به خودم آمدم كه ديدم تاب مي خورم و مي خندم. ناهار را ميان گل و چمن، لا به لاي دار و درختها فرستاديم به خندق بلا. بچه ها به شوخي سبزه گره مي زدند و آه مي كشيدند. كلي خنديديم و عصر برگشتيم اردوگاه. يك هفته نشد كه تو عمليات «كربلاي هشت» خيلي از آنان به شهادت رسيدند

بچه ها هر چند چيزي نمي گويند اما لب مي گزند و بعضا كركر مي خندند. آن بنده خدا هم از رو نمي رود و سرمان را درد آورده است. دستش را گذاشته بغل گوشش و چنان صدايي بيرون مي دهد كه مرا ياد سيراب شيردان فروشهاي سيار در كوچه پس كوچه هاي جواديه مي اندازد.

يكي از ته راهرو مي گويد: «بچه ها كسي روغن گريس سراغ ندارد!» همه مي زنند زير خنده. اما آقاي خوش صدا هنوز در حال لرزندان پيكر نازنين حافظ شيرازي در قبر است! چند شكلات به سر اين خوش صدا مي خورد. محل نمي گذارد. به يكباره، باران قند و شكلات و سنگريزه به سوي آقاي خوش صدا باريدن مي گيرد. يك تكه قند به حلق آقاي خوش صدا مي خورد و به سرفه مي افتد و ما از صداي گوش خراشش راحت مي شويم. همه مي خندند حتي فرمانده گردان.
خاطرات رزمندگان

سفره ناهار پهن مي شود و مشغول خوردن ناهار مي شويم. ياد يكي از بچه ها مي افتم كه در گردان حمزه مسئول دسته بود. او تعريف مي كرد: «يادش بخير! عيد بعد از عمليات كربلاي پنج بود. يعني پارسال. روز سيزدهم فروردين بود و تازه از صبحگاه برگشته بوديم كه بچه ها دوره ام كردند كه برويم سيزده بدر! هر چه گفتم: چه سيزده بدري؟ اين حرفها چيه؟ ول كنيد بابا! كه اصرار و التماس كردند كه الا و بالله بايد برويم. از تداركات ناهار گرفتيم و رفتيم لب رود كرخه. جاي باصفايي پيدا كرديم. بچه ها تاب درست كردند و آخر سر، ما را هم كه قيافه گرفته بوديم كه مثلا مسئول دسته ايم به وسوسه انداختند. موقعي به خودم آمدم كه ديدم تاب مي خورم و مي خندم. ناهار را ميان گل و چمن، لا به لاي دار و درختها فرستاديم به خندق بلا. بچه ها به شوخي سبزه گره مي زدند و آه مي كشيدند. كلي خنديديم و عصر برگشتيم اردوگاه. يك هفته نشد كه تو عمليات «كربلاي هشت» خيلي از آنان به شهادت رسيدند.


خاطرات رزمندگان

با سر و صداي بچه ها به خودم مي آيم. بچه هاي تبليغات در حال پخش عيدي هستند. اسكناس ها تبرك شده حضرت امام كه مثل طلا و جواهر در دست مي چرخند و چشمها را به نمي اشك مهمان مي كند. بچه ها دم مي گيرند كه :

فصل گل و صنوبره

عيدي ما يادت نره!

فرمانده مي خندد و با تكان دادن دست، بچه ها را ساكت مي كند و مي گويد: «باشد، باشد، اما عيدي شما اين است كه دو تا سه روز ديگر مي رويم عمليات» بچه ها صلوات مي فرستند و چند نفر سوت بلبلي مي زنند. همه مي خنديم. صلوات پشت صلوات.

مي روم وضو بگيريم كه باز چشمم مي افتد به ستون رو به رو كه رويش نوشته: «براي شادي روح شهداي آينده صلوات.»

راوي: داود اميريان

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.