محمد رضا قوي بامداد جانباز 40 درصد
تاريخ و محل جانبازي : 20/3/65
اينجانب به مدت 7 مرتبه به جبهه اعزام شدم . آخرين بار به عنوان راننده بولدوزر از طريق جهاد سازندگي شهرستان فردوس به جبهه جنوب ( فاو عراق ) اعزام گشتم که چون منطقه در ديد کامل دشمن قرار داشت کار کردن در آن منطقه مشکل بود و مي بايست در شب کار مي کرديم .
بياد آوردن خاطرات جبهه و جنگ تأثير عميقي برخاطرم مي گذارد . روزهاي عشق وجهاد و کوشش براي وصال به معبود يکتا ، روزهاي دود و آتش ، تير و ترکش و وداع با ياران شهيد . در يادي از آن ايام خاطره اي از شهر فاو عراق تقديم مي نمايم به تمامي يادگاران جهاد و شهادت .نزديک غروب بود و افتاب کم کم به افق نزديک مي شد همه جا صداي گلوله بود و انفجار. هيچ نشاني از دشمن وجود نداشت . صحنه جنگ در يک نگاه همانند کنسرت است ، انواع و اقسام صداها با ريتم هاي مختلف . با هر آهنگي زمين مي لرزيد ومتعاقب آن گرد و غبار به هوا بر مي خاست . اما در نگاهي ديگر شده بود ميدان امتحان که قهرمانان واقعي در آن به منصه ظهور مي رسيدند . لودر ، بولدوزر، تانک ها و دستگاه هاي سنگين با صداهاي خشن و ناهنجار خود و با آرايش هاي گوناگون به پيش مي آمدند و من بر روي يک دستگاه بولدوزر دشت روبرو را –که از هر سو با انبوه نخل هاي بي سر اما سربلند وايستاده احاطه شده بود _ نگاه مي کردم .
هوا تاريک شده بود و ما هم شروع به کار کرده بوديم ، ده ها تانک دشمن ساعتي بود آرايش گرفته بودند و با استفاده از آتش توپخانه و ادوات به پيش مي آمدند . هر لحظه با درخشيدن آتش از لوله تانک ها انفجاري با صداي رعد آسا سينه ي خاکريزرا مي شکافت و دشت را در گردو غبار و دود انفجار فرو مي برد . همچنان با اين غول هاي آهنين مشغول کار بوديم . به چشم خودم برادران رزمنده را ديدم که براي تأمين دستگاه ها آمده بودند . در دشت مقابل ما آتش جنگ فروزان شد . ما هم که بر بالاي بولدوزر بوديم بهتر صحنه را مشاهده مي کرديم . آتش سنگين خودي محشر به پا کرده بود ، چون منطقه باتلاقي بود کار کردن در آن مشکل بود ولي صاحبدلان واقعي همچنان در انجا مشغول کار بودند . يک مرتبه انفجار شديدي در نزديکي دستگاه به وقوع پيوست و درد عجيبي از ناحيه پا مرا فراگرفت . به زحمت خودم را از روي بولدوزر به زمين رساندم . همانطور که روي زمين افتاده بودم انفجارهاي پي در پي را در اطرافم مشاهده مي کردم .ذهنم از ازدحام تصاوير مختلف آکنده شده بود. له شدنم را تصور مي کردم . تشنگي مفرطي به من دست داده بود وچشمم به تاريکي مي رفت ، به خوبي قادر به ديدن نبودم . همان طور که روي زمين افتاده بودم چيزهاي از قبيل آب ، عطش ، جراحت ، اسب ، پيکرهاي خون آلود زيرسم اسبان ، خيمه ، مادر ، دسته ها ي سينه زني ، حجله هاي چراغاني شده ،قتلگاه و ... از ذهنم مي گذشت . مي خواستم صورتم را روي زمين بگذارم و براي آخرين لحظات آماده شوم که ناگهان يکي از بچه هاي گردان مهندسي مرا از جا بلند کرد و هر دو به طرف آمبولانس که در پشت خاکريز بود حرکت کرديم . دشمن همچنان منور مي زد و ما همچون دو سايه در ميان دود و انفجار گم مي شديم . خيلي از خط مقدم جلو بوديم ، باورم نمي شد که تا اين فاصله خاکريز را ادامه داده باشيم .
آري از جان گذشتگان هنوز حيات دارند . دنيا بداند که ما از آرمان هاي امام راحل نخواهيم گذشت . مي خواهم فرياد اين رزمنده به اسرائيل برسد . آن روز خواهد رسيد که دندان خشم ما استخوان نحسش را خرد نمايد . انشاء ا...
دیدگاه ها